نمیدونم چرا وقتی فرشته داشت از طرحش برای گرفتن شاگرد خصوصی و گسترش این کار حرف میزد همش تصویر اهرام ثلاثه مصر و بردههای بیچارهای که اونجا رو ساختن جلوی چشمم میومد. خودم رو میدیدم که داشتم سنگهای بزرگ رو عرق ریزان و نفس نفس زنان جابهجا میکردم اونم تو هوای گرم مصر. تشنه و خسته همین جور داشتم کار میکردم، سرکارگر بیرحم هم هر چند وقت به چندوقت با شلاق ازم پذیرایی میکرد. از هر چی عظمت و شکوه بیزار بودم. در همین حال نزار بودم که یهو حس کردم خنک شدم. صورتم خیس شد و همین طور که آب از روی پلکهام میریخت صورت فرشته رو دیدم که لیوان به دست نگاهم میکرد. گفت یعنی این گربههای تو کوچه ارزششون از من بیشتره.
من نمیدونم زندگی الانمون چشه مگه؟ دستمون به دهنمون میرسه، محتاج کسی هم نیستیم؛ دیگه چیمیخوایم؟ هنوز کاملن کلامم منعقد نشده بود که فرشته چشماش رو درشت کرد گردن کشید و سرش رو آورد جلوی صورتم. همون جور زل زده بود تو چشمام، هیچی هم نمیگفت. بعد یواش یواش حالت صورتش تغییر کرد و مثل این لودرهای هیدرولیکی گردنش رو برگردوند سر جاش و با تبسم در حالیکه با دستمال کاغذی داشت صورتم رو خشک میکرد گفت: قربون این اخلاقت برم من. آخه ما مگه چقدر عمر میکنیم؟ کی باید به آرزوهامون برسیم پس؟ دستش رو، با دستمال کاغذی خیس،کرد تو دهنش و در همون حال گفت: دستمون تو دهنمون همینجور بمونه که خفه میشیم هانی. چرا ما نباید یه مسافرت درست حسابی بریم، چرا نباید یه ماشین زیر پامون باشه، آخه تو چرا باید این قدر تو مترو عمر با ارزشت رو تلف کنی؟ ها؟من دلم برات ریش میشه. دوست نداری با ماشین خودمون اینور اونور بری؟ از این سفید خوشگلا. فکر خودت نیستی فکر من باش. گفتم ممنونم ولی من با کلاس خصوصی موافق نیستم. از من برنمیاد. روشرو ندارم. جون من این کار رو از من نخواه. واه، باز قسم داد. میدونی من چقدر رو قسم به جونت حساسم چرا این کار رو با من می کنی آخه؟ دستمال کاغذی رو پرت کرد یه گوشهای و به آرومی یه بار پلک زد، اونقدر آروم که چند ثانیه طول کشید، وقتی که پلکزدنش تموم شد دوباره حالت صورتش عوض شد و نگاه معصومانهای به من کرد، یاد بارباپاپا افتادم.
گفتم من نمی تونم برم خونه کسی، کار بدی نیست، ولی کار من نیست روم نمیشه. نفس عمیقی کشید و گفت هانی این که مشکلی نیست من کاری میکنم که اونا بیان خونه ما. حله؟ مثل یه گوسفند که به قصابش نگاه میکنه، هاج و واج نگاهش میکردم و نمیدونستم چی بگم. گفت بهت قول میدم که یه سال نشده یکی از همونا زیر پامونه. منم هر روز صبح خودم میرسونمت مدرسه و بعدازظهر هم خیلی عشقولانه میام دنبالت. مثل دو تا کفتر عاشق، سوار میشیم میریم اینور و اونور. کلی خوش میگذرونیم. دوباره یاد اهرام مصر افتادم. داشت صحنه دوباره جلوی چشمم مجسم میشد که یاد لیوان آب افتادم؛ سرم رو تکونی دادم و دوباره صورت فرشته رو دیدم که چشماش مثل سرندیپیتی برق میزد.
امکان نداشت. یعنی صبح فرشته از خوابش بزنه و منو برسونه تا مدرسه و تازه بعدازظهر هم بیاد دنبالم؟ نه ممکن نبود. گفت نمیخوای بدونی چه ماشینی رو برات در نظر گرفتم؟ گفتم فرشته خانوم من که گِلهای ندارم، ماشین هم به موقع برات میخرم. لبخندی زد و گوشیش رو برداشت و شروع کرد به گشتن و در همون حال گفت من که میدونم تو هر کاری برای خوشحال کردن من انجام میدی ولی میخوام خودت ببینی. عاشقش میشی. بهت انگیزه میده. دستش رو برد پشتش و گفت چشماتو ببند. جون من ببند. چشمام رو بستم. یک، دو، سه. حالا بازش کن. خوشگله نه. ما مگه چیمون از بقیه کمتره. الان زیر پای هر ننه قمری یکی از اینا هست. به قول خودت باید بزرگ فکر کنیم. چشمام رو باز کردم. اگه عزرائیل رو میدیدم بهتر بود. آخه چطوری ممکن بود. از فکر بزرگ خیلی بزرگتر بود، یه هیولا بود.اهرام مصر با همه مخلفاتش دوباره جلوی چشمام سبز شد. ستون فقراتم تیر میکشید. روی صفحه گوشی فرشته یه ماشین شاسی بلند سفید داشت برق میزد. یه سانتافه سفید.