ویرگول
ورودثبت نام
رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

خاطرات منِ معلم-قسمت هشتم- دَنی


دانیال که رسید بالا سلام کرد، اومد به طرف من و گفت دَنی هستم. خوشحال که می‌بینمت. فرشته داشت غش می‌کرد. یه بچه دوازده ساله سبزه و کمی تپل. مثل آب چشمه، زلال و صاف و پاک بود؛ شیرین و دوست داشتنی. یه پاکت هم دستش بود به طرفم گرفت و گفت مالِ‌شما، گفتم بذار تو کیفت باشه تا بهت بگم. دستم رو دراز کردم وباهاش دست دادم بعد از زیر نگاه سنگین فرشته رد شدیم و رفتیم سرِکلاس. تقریبن هیچی نمی‌دونست و مدرسه هم به کلی گیجش کرده بود. خیلی کار داشت و باید با حوصله و آروم آروم پیش می رفتیم. برای جلسه اول، بیشتر سعی کردم از لحاظ ذهنی آماده‌ش کنم و بهش اعتماد به نفس بدم؛ کمتر بهش درس دادم. باید یه ارزیابی از وضعیتش می‌کردم و مناسب تواناییش براش یه برنامه‌ای رو در نظر می‌گرفتم. چند تا تمرین براش گذاشتم تا حل کنه و بیشتر بشناسمش، تو این فرصت رفتم پایین تا برای راننده‌شون که تو ماشین بود یه لیوان چایی ببرم. پشت فرمون نشسته بود و تو لاک خودش بود، با انگشت به شیشه ماشین زدم، سرش رو به طرفم برگردوند و با سر پرسید چیه؟ از میانسالی داشت رد می شد، نگاهش خیلی نافذ بود. یاد کسی افتادم که سال‌ها پیش باهاش آشنا بودم.

رضا امیرآبادی بچه سرآسیاب دولاب بود. قدوقواره‌ش درشت بود و مردونه. سیبیل پروپیمونی داشت و موهای فرفری تقریبن بلند. تو سربازی با هم آشنا شدیم. برای خودش کُتی بود و بروبیایی داشت. با اینکه خیلی آروم و سربه‌زیر بود ولی پاش که می‌افتاد یلی بود و دلش هم دل شیر. آقا مهدی منو یاد رضا انداخت. وقتی فهمید کی هستم و چایی رو دید از ماشین پیاده شد و گفت آقا شرمنده‌مون کردین. راضی به زحمت‌تون نبودیم. گفتم خواهش می‌کنم دوست داشته باشین می‌تونین بیاین بالا منتظر بمونین. گفت دم شما گرم همین جا خوبه. گفتم تعارف نکنین. گفت نه مشدی مخلصیم.

کلاس‌مون با دانیال که تموم شد براش یه سری تکلیف گذاشتم که تو خونه حل کنه و حتمن مادرش زیرش رو امضا کنه؛ بعد هم قرار روزهامون رو قطعی کردیم. موقع رفتن گفتم دَنی جان حالا می تونی پاکت رو بذاری روی میز. برگشت و با خجالت گفت ببخش. پاکت رو روی میز گذاشت و باهام دست داد ،به فرشته هم گفت بای فری و رفت. فرشته هم ذوق کنان گفت بای هانی. پاکت رو برداشتم و دودستی دادمش به فرشته و گفتم تقدیم به همدم. گفت مرسی و در حالیکه داشت پاکت رو باز می کرد ادامه داد "شیطون تو بهش یاد دادی به من بگه فری؟" گفتم بله فرشته. یهو یه جیغ خفیفی کشید؛ گفتم چی شد؟ گفت دو برابر پول دادن. گفتم اِ چرا؟ گفت بس که باکلاسن. صدای در اومد کسی با انگشت به در زد؛ رفتم دیدم آقا مهدی یه. تشکر کرد .سینی و استکان رو بهم برگردوند، گفت شستمش تمیزه. گفتم آخه چه کاری‌یه لازم نبود. گفت ارادت دارم آقا معلم، ممنونتم. داشت می رفت گفتم یه لحظه صبر کن لطفن. برگشتم و پاکت رو از دست فرشته گرفتم و جلوی چشم‌های متعجبش نصف مبلغ رو بهش برگردوندم و بقیه رو هم تو پاکت دادم به آقا مهدی. "لطفن این مبلغ رو برگردونین و بگین همون مبلغی که توافق کردیم کافیه." مکثی کرد و گفت چشم. نه مثل این که واقعن کارت درسته. آفرین به مرامت. در پناه.

برگشتم تو؛ منتظر بودم فرشته یه چیزی بگه. لبخندی به فرشته زدم و آروم به طرف اطاق رفتم. گفت می‌دونی چیه؟ گفتم نه، نمی‌تونم کار من نیست. گفت می دونم، خوشم اومد، منم مثل عمه کتی هلاک این شرم و نجابت‌تم.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D9%85%D9%86%D9%90-%D9%85%D8%B9%D9%84%D9%85-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D9%86%D9%87%D9%85-%DA%A9%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%A7-aixbehqptx8o
خاطرات منِ معلممعلم خصوصیمعلم و آموزشداستانکداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید