یک ساعت بود که داشتم التماس میکردم و مادرم به هیچ وجه قبول نمیکرد. اولین باری بود که میخواستم تنها برم سینما. قرار بود با دوستم بریم فیلم راکی رو ببینیم. حسن گفته بود ساعت 4 جلوی در سینما نیاگارا باش. فیلمش خیلی باحاله.
حسن همکلاسم بود. سال اول هنرستان، روز اول مدرسه، معلم میخواست چیزی رو توضیح بده و تعداد زیادی از بچهها با خودشون دفتر نیاورده بودن؛ تو هنرستان شماره 4 یاخچیآباد تهران خیلی افت داشت کسی دفتر همراهش بیاره؛ اونهم روز اول مدرسه. بعد یه پسر قد کوتاهِ موفرفریِ چهار شونه، که کاپشن رانگلر تنش بود، بلند شد و در حالی که رو پنجههاش راه میرفت، شروع کرد از اول کلاس به هر کسی که دفتر نداشت یه ورق کاغذ از دفترش داد. آشنایی و دوستی من و حسن از همونجا شروع شد. سخاوتمند بود، مهربون بود، بامعرفت بود، سروزبون دار بود و کمی هم شیطون. از کسی حرف نمیخورد. همیشه یه جواب باحال نوک زبونش وول میخورد. وقتی به من گفت بیا امروز بریم سینما جا خوردم؛ گفتم نمیشه، گفت تو هم سوسن گوش میدی؟ ،حسن خیلی مذهبی و مقید بود، گفتم عاره چشمای قشنگی داره. خندید و گفت چرا نمیشه؟ گفتم چون سوسن میگه. گفت باحال واقعن چرا نمیشه؟ گفتم معلومه مادرم نمیذاره. گفت من میام باهاش صحبت میکنم. منو ببینه میفهمه با یه آدم حسابی داری میری بیرون. گفتم نه نمیذاره آدم حسابی. و اونوقت حرف زدنش شروع شد. اونقدر گفت و گفت و گفت، تا خستهم کرد. گفتم، همه سعیم رو می کنم. گفت ساعت 4 جلوی سینما نیاگارا باش. گفتم اگه نیومدم خودت برو. گفت این همه یاسین خوندم اینو بگی؟ گفتم خودتی. همه سعیام رو میکنم ولی اگه نتونستم دوست ندارم تو رو معطل و آویزون جلوی در سینما تصور کنم.گفت بخدا میشه. گفتم شایدم گوسفنده خندید و گفت ایول.
ساعت سه و بیست دقیقه، بعد از یک ساعت خواهش و تمنّا، وقتی به مادرم گفتم من دیگه مرد شدم و شما اگه منوقبول نداشته باشی از دیگران چه انتظاری داشته باشم، دلش نرم شد و رضایت داد؛ بعد بلافاصله خودش رو جمع و جور کرد و گفت: "قبل از 7 خونه باش". سریع رفتم ایستگاه اتوبوس، میدون راهآهن، یه اتوبوس دیگه، تقاطع جمهوری و بعد به سه شماره جلوی سینما نیاگارا بودم. حسن جلوی در منتظرم بود دو تا بلیط هم تو دستش، "دیدی گفتم میشه."
راکی یه فیلم محشر بود. همه چیزش نو بود. یه دنیای عجیب و غریب با آدمهای عجیب و غریب و جسور و دوستداشتنی. خیلی چسبید؛ اصلن متوجه گذشت زمان نشدم. فیلم طولانیتر از حد معمول بود؛ وقتی اومدیم بیرون هوا تاریک شده بود. جرات نگاه کردن به ساعت رو نداشتم. شروع کردم به دویدن؛ حسن هم دنبالم میدوید، خونهشون خیلی به سینما نزدیک بود ولی با من تا میدون راهآهن اومد؛ سعی میکرد از نگرانیم کم کنه. دیدن فیلم راکی یه حس غریبی در من ایجاد کرد، شهامت بیشتری به من بخشید؛ حس می کردم کار بدی نکردم، به نظرم رسید که آروم آروم باید مستقل بودن رو تجربه کنم و فکر میکردم باید اجازه داشته باشم که با دوستانم بیشتر وقت بگذرونم. هوا کاملن تاریک شده بود و من داخل اتوبوس نشسته بودم و منتظر بودم به خونه برسم و حرفهای مهمی رو به مادرم بگم.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.