ویرگول
ورودثبت نام
سعید صالح
سعید صالح
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

امروز آخرین روز جهان است

منتظر اتوبوس آخر بود.

از یک ساعت و نیم پیش، کوله‌پشتی و تمام وسایلش را جمع کرده بود و کنار پنجره‌ی کوچک اتاق گذاشته بود. پنجره در اصل فقط دریچه‌ای برای ورود اندکی نور به اتاق بود و هیچ نمایی به بیرون نداشت. جلوی پنجره، دیوار بلندِ ساختمان روبه‌رویی بود که تمام، آجر‌های پررنگ قرمز بود. شاید اگر صورتش را در کنار پنجره قرار میداد برگ‌های درخت گردوی همسایه‌ را هم می‌توانست ببیند. هوا خاکستری بود و ابرهای سیاه که سراسر آسمان را گرفته بودند، مانع رسیدنِ همان اندک نور به اتاق می‌شدند. در گوشه‌ی کناری اتاق، همانطور که دست‌هایش توی جیب شلوار کتان سرمه‌ای رنگش بود ایستاده بود. نمیخواست به دیوار تکیه بدهد و همچنین انقدر کف اتاق خاک گرفته بود که فکر نشستن هم نمی‌کرد. هوای ابری یک قطره باران هم نداشت. سوز سرما به داخل اتاق وارد نمیشد اما او بسیار سردش بود. برای بار چندم وسایلش را چک کرد. تمام جیب‌های کوله‌اش را باز و بسته می‌کرد و از وجود وسایلش سر جای خودشان اطمینان حاصل می‌کرد. ساعت آنالوگ قدیمی و زنگ زده‌اش را نگاهی کرد و ۲۵ دقیقه زودتر از رسیدن اتوبوس به سمت ایستگاه حرکت کرد. در راهِ رسیدن به ایستگاه هیچ کسی را ندید و به هیچ‌کس لبخند نزد و برای هیچ‌کس دست تکان نداد. از اتاق تا ایستگاه ۷ دقیقه راه بود. ۱۸ دقیقه زودتر در ایستگاه حاضر شد و روی صندلی نشست. ایستگاهِ اتوبوس اکنون تنها سرپناه او بود. دوباره تمام وسایلش را چک کرد. وسایل زیادی همراهش نبود اما هرچه که داشت تمام زندگی‌اش بود. به همین دلیل با هربار مطمئن شدن از حضورِ وسایل دقیقا سرجای خودشان احساس آرامش می‌کرد. ۱۰ دقیقه قبل از رسیدن اتوبوس، زمانی که دیگر برای انجام هرکاری غیر از به انتظار نشستن، دیر بود؛ به ساعت آنالوگی قدیمی‌اش نگاه کرد که خوابش برده بود. حالا دیگر به همه‌چیز شک داشت، به زمانِ به انتظار ایستادنش در اتاق، به ۱۰ دقیقه‌ی باقی‌مانده، به اتوبوس آخر، به آخرین سرپناهش. فکر کرد که اتوبوس آخر شاید تا الان رفته باشد یا شاید تا ساعت‌ها بعد نیاید. فکر کرد که برگردد به اتاق خاک گرفته، بنشیند روی زمین، خاک تمام لباسش را در برگیرد یا حتی دراز بکشد کف اتاق. فکر کرد که سرش را از پنجره بیرون بیاورد و برای اولین بار نه فقط برگ‌های درخت، بلکه خود درخت را ببیند. اما دیگر دیر شده بود. حالا نه به اتاق می‌توانست فکر کند نه به ایستگاه و نه به اتوبوس آخر. دوباره تمام وسایلش را چک کرد اما این‌بار هیچ‌چیز سر جایش نبود. باران باریدن گرفته بود و او حتی سرپناهی هم نداشت.


ساد

نوشتهسادمتنداستانداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید