خانه ما قدیمی است.
یعنی پدربزرگم مانند تمام خانوادههای ایرانی که یک زمانی یک جایی یک زمین به چه وسعت داشتهاند و مفت فروختهاند و اگر بود وای و اگر بود چهها که نمیشد؛ سالها پیش بهجای خونه خریدن، تصمیم میگیره خونهای بسازه؛ با پولش میتونسته غرب تهران، سمت تجریش و هرجای دیگهای که الان آدم وقتی از خیابوناش رد میشه همیشه باد خنکی به صورتش میخوره خونه رو بسازه. اما میبینه شرق آبوهوای خوب، خونههای ساخته شده بیشتر و نمای کوه هم داره که خیلی قشنگه. ساختِ یه خونه سه طبقه رو شروع میکنه که تو ساختمونای اطرافش بلند به حساب میومده. الان که عکسای اون موقع رو میبینم خودش یه پا بام بوده، یعنی شما تا دور دستها رو میدیدی، و انصافا که دیدن نمای کوه و آسمان تمیز و خانههای یکطبقه که تا افق ادامه داشتن حس قشنگی بوده.
معماری عجیب ساختمانهای به نسبت قدیمی، یعنی بعد از دورانِ حیاط با حوض و اندرونی؛ باعث شده خونهی ما تا دلتون بخواد فضای پِرت داشته باشه، دیوارها به قطر تنههای درخته و به تنها چیزی که فکر نشده استفاده درست از فضا بوده. این اوستای بنا که آقای چمنی نامی بوده، وسطِ دو تا سالن برداشته یه دیوار کشیده که سالنها رو از هم جدا کنه، آشپزخونه رو در دورترین نقطه گذاشته، و هیچ فضای کاملا خصوصی رو درست نکرده. کلن هم هرجایی که تونسته آجر و گچ استفاده کرده. به تمام این دلیلها شما هر تغییری که بخوای توی ساختار خونه بدی، به مشکل میخوری.
من توی این خونه به دنیا اومدم و برادرم و تمام خاله و داییهام هم همینجا بزرگ شدند. خونه ۳ طبقه است و از ابتدا کل خونه دست خودمون بوده. برای همین من با مفهوم همسایه و طبقه بالایی و طبقه پایینی خیلی آشنایی ندارم. بعد از یه مدت که داییهام ازدواج میکنند و از خونه میرن، طبقهی اول مادربزرگم عذراخانم زندگی میکنه و طبقه دوم ما زندگی میکنیم و طبقه سوم خالی میشه. برای همین من همیشه بدون اینکه به صدای بلند فکر کنم شروع به ساز زدن میکردم و حتی منتظر بودم که عذراخانم از در خونه وارد بشه، خیلی آروم که انگار من متوجه ورودش نشم به صدای ساز زدنِ من گوش بده و بعد از تموم شدنش دستِ ریزی بزنه و بگه: «خیلی قشنگ زدی، من خیلی تنبلی کردم که ساز یاد نگرفتم، سعید اندفعه باید بم یاد بدی» بعدش هم من چندتا آهنگی که دوست داره رو بزنم و با هم همخونی کنیم.
در گذر زمان خیلی از کلمات و عبارات معنی خودشون رو از دست میدن یا عوض میشن؛ ولی یکی از کلماتی که برای من هیچوقت جایگزینی نداشته و با هر بار شنیدنش یاد یک مجموعهی خاص و مشخص از اتفاقات میوفتم، کلمه «خونه» است؛ چون شاید اون آرامشی که توی خونه داشتم رو هیچوقت نتونم تجربه کنم، شاید جای دیگه نتونم نه برای خودم بلکه برای یکی که منتظر شنیدن صدای منه آواز بخونم، شاید هیچوقت صدای بههم خوردنِ درِ ساختمون به طور حتم نشانِ اومدنِ عزیزی به خونه نباشه، شاید دیگه وقتی دیر برگردم، هیچوقت به کسی نگم که پشت در رو نندازه، شاید .. شاید کلمهی دیگهای نباشه که با شنیدنش دلم خالی بشه و تو چشمام حلقهی اشکی جمع بشه.
ساد