سعید صالح
سعید صالح
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

برای نگاه‌کردن‌های طولانی

همه‌جا تاریک شد.


به ساعت گوشی نگاه کردم، ساعت ۱:۴۷ دقیقه بامداد بود. در خانه تنها بودم و منتظر کسی نبودم که چراغی برایم بیاورد. با نور گوشی به‌طور ناخودآگاه به سمت پنجره آشپزخانه رفتم تا نگاه کنم برق تمامی خانه‌ها رفته یا نه. سکوتی مطلق جاری بود. خیابان در خاموشی عجیبی فرو رفته بود، روی شیشه ماشین‌ها شبنم نشسته بود و با هر بار نفس کشیدن حجم زیادی از هوای سرد را تنفس می‌کردم. طبقه سومِ آپارتمان روبه‌رویی از گوشه‌ی پرده‌ی سبزرنگِ بلندِ یکی از اتاق‌ها صورت دختری را دیدم که سرش را به دو دست خود تکیه داده بود و به خیابان نگاه می‌کرد. ناخودآگاه یاد آخرین خداحافظیم افتادم. قرص ماه کامل بود، نمی‌دانم یک ماه، یک سال یا حتی چندین سال پیش بود. هوای سرد زمستانی باعث شده‌بود پاهایم تا زیر زانو یخ بزند. فکر کردم کاش کفش بهتری می‌پوشیدم یا حتی با هر بادی که می‌وزید می‌گفتم کاش چندین جوراب روی هم پوشیده بودم. خیابان بزرگی بود و فضا را نور ماه روشن‌تر از هر چراغ دیگری کرده بود. « این هوا، هوای قبل از برفه؛ آسمون رو نگاه کن» تو گفتی. من به شدت سردم بود و نمیدانم به دلیل سوز هوا بود یا چیز دیگر، اما اشک در چشمانم حلقه بسته بود، به چشم هایت نگاه می‌کردم. گمان نمی‌کنم که تو فکر می‌کردی این آخرین دیدارمان باشد. خاطره‌ای مبهم را یادآور شدی که من اصلن در خاطرم نبود، گفتی چقدر دلت تنگ است و من در همان حال فکر می‌کردم چقدر دلتنگِ لحن صدایت خواهم شد.. سکوت بین کلمات، اوج گرفتن در شروع هر جمله و هیجان حرف زدنت. تو فکر نمی‌کردی که این آخرین دیدارمان باشد اما من در تلاش برای حفظ کردن تمام حرکات صورتت بودم.

پنجره را بستم، لباس کمی تنم بود و سردم شده بود. نوک انگشتانم بی‌حس شده بود و ترس از سرماخوردن ضعیف‌ترم کرده بود. ساعت خوابم به شدت به هم ریخته بود و خوابم نمی‌برد. هیچ کاری نداشتم و کسی نبود که با او حرف بزنم. تنها که هستم لب از لب باز نمی‌کنم. هیچ حرفی نمی‌زنم. آهنگی نمی‌خوانم و با اشیای داخل خانه صحبت نمی‌کنم. گاهی وقتی زیاد تنها می‌شوم صدای خودم هم یادم می‌رود. شمعی پیدا می‌کنم و چراغ گوشی را خاموش می‌کنم.


اکنون همه‌چیز حتی آرام‌تر از قبل هم هست، به قدری که صدای سوختن شمع را می‌شنوم. چشم‌هایم را می‌بندم و فکر می‌کنم ... متوجه گذر زمان نیستم، با شنیدن صدای کشیده شدن جارو روی زمین توجهم به خیابان جلب می‌شود. پتویی دور خود می‌پیچم و پنجره را باز می‌کنم. در خیابان تنها یک نفر با جارویی در دست جولان می‌دهد. هر سمت و سوی که بخواهد جارو را می‌کشد و از سر کوچه به جمع‌آوری زباله‌ها مشغول است. نمی‌دانم آهنگی گوش می‌دهد یا به صدای جاروی خود عادت کرده. من اگر بودم قطعه تکنوازی پیانویی می‌گذاشتم. پیانویی که همیشه آروز داشتم بلد باشم بنوازم. صدای جارو نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و من متوجه می‌شوم زمان زیادی را به انتظار نشسته‌ام.


باد سردی میآید، چشم‌هایم را می‌بندم؛ حال اگر برق هم بیاید من متوجه نخواهم شد. پتو را محکم به دور خود می‌پیچم، سرم را به دو دست خود تکیه می‌دهم و به خیابان نگاه می‌کنم. صدای جارو محو می‌شود و سکوتی مطلق جاری.



ساد.

داستان کوتاهنوشتهمتنداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید