من ۱۰ صبحِ امروز فلکه چهارم تهرانپارس بودم. بعد مجبور شدم برگردم خونه و با ماشین به سمت میدون آزادی حرکت کنم. فلکه چهارم دو نفر رو دیدم که وقتی از ماشین پیاده شدم به حالتی که انگار میخوان سوالی بپرسن به من نگاه کردن و بعد حرکت کردند و رفتند. برای همین مشخصاتشون کامل یادم موند. نفر اول تیشرت زرد با یه خط مشکی که از کتف چپش شروع شده بود و تا پایین لباسش ادامه داشت با موهای کوتاه و قهوهای تیره؛ نفر بعد کاپشن چرم مشکی با موهای ژلزده.
بعد از اینکه رسیدم خونه، وسایلی که میخواستم رو برداشتم و بعد از چند دقیقه دوباره حرکت کردم. صبح جمعهای که فرداش هم تعطیله، خلوتِ خلوت، هوا به نسبت تمیز و خنک به صورتی که دلت نمیاد پنجره رو بسته نگهداری ولی در عینحال وقتی پنجره بازه باد که میپیچه احساس سرما میکنی.
از چهارراه ولیعصر که رد شدم، جلوی میدون انقلاب پر ماشین پلیس بود، ناخودآگاه سرعتم رو کم کردم و محتاطتر رانندگی کردم. میدون رو که داشتم رد میشدم جلوی خط عابر دو نفر رو دیدم که میخوان از خیابون رد شن و باعث ایست کامل ماشین شدن. نفر اول تیشرت زرد و موهای قهوهای و دومی با کاپشن چرم. نگاهی به نفر اول کردم، مطمئن شدم که همون دو نفر صبحن.
یاد داستانی که توی سریال شرلوک نقل میشه میوفتم:
« دورزمانی در بازار بزرگ بغداد تاجری بود. یک روز غریبهای را دید که با تعجب به او نگاه میکرد؛ او میدانست که غریبه همان "مرگ" است. وحشتزده و حیران از بازار گریخت و کیلومترهای زیادی تا رسیدن به سامرا طی کرد مطمئن از اینکه مرگ قادر به پیدا کردنش نخواهد بود. اما در آخر، وقتی به سامرا رسید، چهرهی عبوس مرگ را دید که منتظر او ایستاده بود. تاجر گفت: (بسیار خوب،من تسلیم شدم. اما به من بگو امروز صبح هنگامی که مرا در بغداد دیدی چرا متعجب شدی؟!)
مرگ گفت:( چراکه قرار من با تو، امشب در شهر سامرا بود.) »
ساد