هر روز که از خواب پا میشد، کنار پنجره یک پروانهی مرده میدید.
وقتی که چشمش رو باز میکرد تا از جاش بلند شه، تمام خستگی روزهای قبل رو همچنان با خودش حمل میکرد. نورِ آبیِ قبلِ طلوع، از پنجره به تمام اتاقش وارد میشد و از درزهای پنجرهی چوبی قدیمیش نسیم خنکی به داخل اتاق میومد. پنجره با وجود اینکه قابش زوار در رفته بود و سطح چوبش از حالت صیقلزده خارج شده بود و ممکن بود با دست کشیدن روی کنارههای اون، تکههای ریز چوب توی دست فرو بره، اما با چنان صلابتی در مقابل اتاق و دنیای بیرون از اتاق ایستاده بود که انگار دروازهی سنگی هزارسالهای در یکی از کاخهای پادشاهان گذشته باشه. ساعت انقدر زود بود که انگار هیچ موجود زندهای هنوز چشماش رو باز نکرده باشه. اون هر روز که از خواب پا میشد کنار پنجره یک پروانهی مرده میدید و هیچوقت براش سوال نبود که این پروانه از کجا میاد و چرا دقیقا هردفعه مقابل پنجرهی چوبی، وقتی که نور آبی تمام اتاق رو گرفته و نسیمِ خنک بدن آدم رو به لرزه میندازه؛ به حالت نیمهجان یا حتی بیجان اونجا افتاده. از پنجره، در سمت راست یک درخت تنومند چنار، در سمت چپ و دور دست درختان انبوه صنوبر که برگ نیمی از آنها به حالت ابلق در اومده بود و وقتی که باد میومد برگهای درختها چنان تکانی میخوردند که صداشون تا اتاق هم میومد؛ در میانه، مسیر خاکی که تا بلندی تپهی روبهروی اتاق ادامه داشت، دیده میشد. زمین مملو از علفهای خودروی سبز بود، از اون علفهایی که وقتی پا روشون میذاری رنگ به کفش میدهند و بوی مخصوص خودشون رو در فضا پخش میکنند. عجیب بود که از دیدن یک پروانهی مرده، هر روز قبل از طلوع دقیقن مقابل پنجرهاش تعجب نمیکرد. خستهتر از آن بود که دنبال دلیل آن بگردد یا اصلا علت مرگ پروانه را پیدا کند. نفسش سنگین بود و نگاهش سنگینتر. شاید یک روز که خواست از خواب بیدار شود، دقیقا همان موقع که باد در برگهای ابلق درختان صنوبر میپیچد و نسیمِ خنک از درزهای پنجره وارد اتاقِ تقریبا خالی از وسایلش میشد، دقیقا همانموقع که نور آبیِ قبل از طلوع تمام فضای اتاق را پر کرده و پروانهی کوچک سرمهای رنگ به صورت بیجان در مقابل پنجره افتاده بود، دیگر توانش به حمل خستگی روزهای قبل نمیرسید و به صورت نیمهجان یا حتی بیجان در کنار پنجرهی چوبی قدیمی میوفتاد.
ساد