saeed76ramezani98
saeed76ramezani98
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

واسیلی و آنا

آنا بالای پل کنار واسیلی ایستاده بود و نگاهش متوجه پایین پل بود...محلی ها یک بار هم که شده راست میگفتند...آب رودخانه در اکتبر از باقی سال بیشتر است...نگاهی به واسیلی کرد و به او گفت:شاید اتفاقات از قبل چیده شده ان تا منو و تو امشب و در این موقع اینجا باشیم...شاید این همون راه فراری باشه که مدت هاست دنبالشیم...میتونیم تمومش کنیم،کمی بهش فکر کن...اینجوری هم من از دست خونوادم خلاص میشم و هم تو از دست طلب کارا...واسیلی نگاهی به آنا انداخت...در نظرش دخترک از همیشه زیباتر بود،بدش نمی آمد تا همه چیز را تمام کند ولی در همان لحظات دلش از یک چیز لرزید...ترس دنیای دیگری که بدون آنا باشد!


داستان کوتاهداستانرمانادبیاتخودنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید