Saeed Golizade
Saeed Golizade
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

اربابِ بَرده

صدای خنده یک مرد در تمام اتاق تاریکی پیچید. مرد دیگری که در گوشه‌ای نشسته بود با صدایی محکم گفت《بس است دیگر،خفه شو.》 مرد اولی که سعی میکرد با صدای بلندتری بخندد رو به آن یکی کرد و گفت:《مگر نمیدانی که مُرده‌ایم، شاید در آن دنیا اربابم بودی اما اینجا دیگر کاره‌ای نیستی》ارباب با صدایی آشفته ادامه داد《حالا برای چه میخندی؟》نوکر گفت:《یادت می آید که راهزنان به کاروان اجناست حمله کردند و تو همه‌ی مال و منالت به باد رفت؟》ارباب از یادآوری آن اتفاق به شدت هراسید و با خشم به سمت نوکر فریاد زد《خب که چه؟ این کجایش خنده دار است؟》نوکر که سعی میکرد با دست جلوی نیشخندش را بگیرد گفت:《صبر کن به جاهای خنده دارش هم میرسیم. ارباب تو برای پرداخت طلب هایت همه چیز را فروختی، جز آن زمین کناره‌ی شهر را. میشود بگویی چرا از خیر آن نگذشتی تا مجبور نشوی بقیه عمرت را در بازار حمالی کنی؟!》ارباب که گویی با یادآوری خاطرات آن زمین آرامشی پیدا کرده بود دهان باز کرد:《خودت هم میدانی چرا نفروختم. همیشه آرزو داشتم در آنجا خانه‌ای بنا کنم. برای همین هم آمدم پیش تو تا اجازه بدهی من و زنم در یکی از اتاق های کلبه ات بمانیم و در ازایش زنم کارهای خانه ات را انجام دهد.》نوکر که حال لبخندی بر لبانش کشیده بود ادامه داد《آری ارباب؛ یادم هست که چگونه زنت رخت های چرکم را میشست و دخمه‌ی نمناکم را برق می انداخت. من هرشب صدای بحث هایتان را میشنیدم که زنت از اوضاع شکایت میکرد و تو در جوابش میگفتی اندکی صبر کن تا خانه‌ مان حاضر شود.》ارباب مثل کسانی که جایی را فتح  کرده باشند بلند شد، دستانش را بالا گرفت و با صدای رسایی ادا کرد《آری؛ و خودت هم شاهد بودی که چگونه در مدت کوتاهی توانستم از حمالی رهایی یابم. داد و ستد را آغاز کنم و دوباره تجارتم را گسترش دهم و حتی بتوانم حجله ای برای خود باز کنم. حتی به زنم هم گفتم که دیگر لازم نیست در این خرابه بماند و کنیزی ات را بکند، اما نمیدانم چرا قبول نکرد که از آن خانه برویم》نوکر دیگر نتوانست جلوی قهقه اش را بگیرد. ارباب از شدت خشم انگشتانش را در گودی چشمانش فرو برد و با لحن جدی ادامه داد《و من مجبور شدم هرماه پنجاه سکه‌ی زبان بسته را در آخور تو بندازم تا دیگر زنم مجبور نباشد کنیزی ات را بکند. در حالیکه کل خانه ات جمعا ده سکه هم نمی ارزید. من واقعا نمیدانم چرا او نخواست از آن خانه برود》نوکر با زور جلوی خنده‌اش را گرفت و با صدایی بریده گفت《چرا میدانی ارباب خوب هم میدانی. آن روز را به یاد بیاور که زودتر از همیشه به خانه بازگشتی》ارباب چهره‌اش را به هم می فشرد نه برای اینکه آن روز را به خاطر بیاورد. بلکه شاید تصویر آن از جلوی چشمانش محو گردد. ارباب جملاتش را با صدایی نخراشیده بیان کرد:《یادم هست؛ آن شب آمده بودم که خبر اتمام خانه را به همسرم بدهم. میخواستم به او بگویم که فردا راهی خانه‌ی خودمان خواهیم شد. خانه‌ای که همیشه آرزویش را داشتیم، اما وقتی وارد شدم اورا در اتاق تو یافتم. خنجرم را در آوردم ، دوان به سویت آمدم و آن را در قلبت فرو کردم. اما چرا بقیه‌اش یادم نیست؟》نوکر بلافاصله ادامه داد《بعد از آنکه سینه ام را شکافتی زنت با کوزه‌ای که پول هایت را در آن جمع میکردی به سرت‌ کوبید. با آنکه من و زنت هرروز از سکه هایش خرج میکردیم اما بازهم به اندازه‌ای سنگین بود که در دم جانت را بستاند. به نظرم نباید زنت را سرزنش کنی؛ او بهم گفته بود که اجاقت کور است و حسرت بچه به دل هردویتان مانده است》نوکر دوباره شروع به قهقه زدن میکند. ارباب دیگر طاقت نمی‌آورید و فریاد میزند《خاموش؛ کجایش خنده دار است مردک رذل؟》نوکر که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد میگوید:《ارباب رسیدیم به قسمت خنده دارش، بعد از آنکه همسرت با کوزه سرت را شکافت. در حالیکه نیمه نفسی داشتم دستانم را گرفت و به من قول داد که هرگز نمیگذارد بچه‌ام که داخل شکمش هست درد بی پدری را حس کند. ارباب تو حمالی کردی تا من در خانه بخوابم ، تو پول درآوردی تا من خرجش کنم، تو زن ستاندی تا بچه‌ی من را به دنیا آورد، تو خانه ساختی تا بچه‌ی من آن را تصاحب کند. حالا تو بگو کدامیکمان واقعا ارباب بوده است؟!》
صدای خنده‌ی دو مرد در کل اتاق تاریک پیچیده بود.
صدای خنده یک مرد در تمام اتاق تاریکی پیچید. مرد دیگری که در گوشه‌ای نشسته بود با صدایی محکم گفت《بس است دیگر،خفه شو.》 مرد اولی که سعی میکرد با صدای بلندتری بخندد رو به آن یکی کرد و گفت:《مگر نمیدانی که مُرده‌ایم، شاید در آن دنیا اربابم بودی اما اینجا دیگر کاره‌ای نیستی》ارباب با صدایی آشفته ادامه داد《حالا برای چه میخندی؟》نوکر گفت:《یادت می آید که راهزنان به کاروان اجناست حمله کردند و تو همه‌ی مال و منالت به باد رفت؟》ارباب از یادآوری آن اتفاق به شدت هراسید و با خشم به سمت نوکر فریاد زد《خب که چه؟ این کجایش خنده دار است؟》نوکر که سعی میکرد با دست جلوی نیشخندش را بگیرد گفت:《صبر کن به جاهای خنده دارش هم میرسیم. ارباب تو برای پرداخت طلب هایت همه چیز را فروختی، جز آن زمین کناره‌ی شهر را. میشود بگویی چرا از خیر آن نگذشتی تا مجبور نشوی بقیه عمرت را در بازار حمالی کنی؟!》ارباب که گویی با یادآوری خاطرات آن زمین آرامشی پیدا کرده بود دهان باز کرد:《خودت هم میدانی چرا نفروختم. همیشه آرزو داشتم در آنجا خانه‌ای بنا کنم. برای همین هم آمدم پیش تو تا اجازه بدهی من و زنم در یکی از اتاق های کلبه ات بمانیم و در ازایش زنم کارهای خانه ات را انجام دهد.》نوکر که حال لبخندی بر لبانش کشیده بود ادامه داد《آری ارباب؛ یادم هست که چگونه زنت رخت های چرکم را میشست و دخمه‌ی نمناکم را برق می انداخت. من هرشب صدای بحث هایتان را میشنیدم که زنت از اوضاع شکایت میکرد و تو در جوابش میگفتی اندکی صبر کن تا خانه‌ مان حاضر شود.》ارباب مثل کسانی که جایی را فتح کرده باشند بلند شد، دستانش را بالا گرفت و با صدای رسایی ادا کرد《آری؛ و خودت هم شاهد بودی که چگونه در مدت کوتاهی توانستم از حمالی رهایی یابم. داد و ستد را آغاز کنم و دوباره تجارتم را گسترش دهم و حتی بتوانم حجله ای برای خود باز کنم. حتی به زنم هم گفتم که دیگر لازم نیست در این خرابه بماند و کنیزی ات را بکند، اما نمیدانم چرا قبول نکرد که از آن خانه برویم》نوکر دیگر نتوانست جلوی قهقه اش را بگیرد. ارباب از شدت خشم انگشتانش را در گودی چشمانش فرو برد و با لحن جدی ادامه داد《و من مجبور شدم هرماه پنجاه سکه‌ی زبان بسته را در آخور تو بندازم تا دیگر زنم مجبور نباشد کنیزی ات را بکند. در حالیکه کل خانه ات جمعا ده سکه هم نمی ارزید. من واقعا نمیدانم چرا او نخواست از آن خانه برود》نوکر با زور جلوی خنده‌اش را گرفت و با صدایی بریده گفت《چرا میدانی ارباب خوب هم میدانی. آن روز را به یاد بیاور که زودتر از همیشه به خانه بازگشتی》ارباب چهره‌اش را به هم می فشرد نه برای اینکه آن روز را به خاطر بیاورد. بلکه شاید تصویر آن از جلوی چشمانش محو گردد. ارباب جملاتش را با صدایی نخراشیده بیان کرد:《یادم هست؛ آن شب آمده بودم که خبر اتمام خانه را به همسرم بدهم. میخواستم به او بگویم که فردا راهی خانه‌ی خودمان خواهیم شد. خانه‌ای که همیشه آرزویش را داشتیم، اما وقتی وارد شدم اورا در اتاق تو یافتم. خنجرم را در آوردم ، دوان به سویت آمدم و آن را در قلبت فرو کردم. اما چرا بقیه‌اش یادم نیست؟》نوکر بلافاصله ادامه داد《بعد از آنکه سینه ام را شکافتی زنت با کوزه‌ای که پول هایت را در آن جمع میکردی به سرت‌ کوبید. با آنکه من و زنت هرروز از سکه هایش خرج میکردیم اما بازهم به اندازه‌ای سنگین بود که در دم جانت را بستاند. به نظرم نباید زنت را سرزنش کنی؛ او بهم گفته بود که اجاقت کور است و حسرت بچه به دل هردویتان مانده است》نوکر دوباره شروع به قهقه زدن میکند. ارباب دیگر طاقت نمی‌آورید و فریاد میزند《خاموش؛ کجایش خنده دار است مردک رذل؟》نوکر که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد میگوید:《ارباب رسیدیم به قسمت خنده دارش، بعد از آنکه همسرت با کوزه سرت را شکافت. در حالیکه نیمه نفسی داشتم دستانم را گرفت و به من قول داد که هرگز نمیگذارد بچه‌ام که داخل شکمش هست درد بی پدری را حس کند. ارباب تو حمالی کردی تا من در خانه بخوابم ، تو پول درآوردی تا من خرجش کنم، تو زن ستاندی تا بچه‌ی من را به دنیا آورد، تو خانه ساختی تا بچه‌ی من آن را تصاحب کند. حالا تو بگو کدامیکمان واقعا ارباب بوده است؟!》 صدای خنده‌ی دو مرد در کل اتاق تاریک پیچیده بود.


داستان کوتاهداستانکداستانرمانمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید