بین واقعیت و رویا، فقط یک آلارم گوشی فاصله بود. ولی خوابهای سریالی باز هم تکرار میشوند، شاید این بار قرار نیست چیزی این همه شادابی را محو آغاز روزمرگی خستهکنندهای کند که همۀ ماه در حال فرار از آن هستم. تو قرار است همیشه در همان رویایی که اجازه نمیدهد صورتت را با خودم به بیداری بیاورم، زندگی کنی. یا شاید زندگی تکرار همین سکانس است: ببینمت، زندگیات کنم و قبل از اینکه به خاطرت بسپارم بیدار شوم!
در یازدهمین روز سی سالگی، پس از مدتها رویاهایی میبینم که انگار بارها تکرار شدهاند. زیست دوگانهای که انگار من و تویی که نمیشناسم در خط زمانی دیگر داریم. همان مبل تنگی که خودت را کنار من جا کرده بودی و همۀ آدمهای آن اتاق به تماشای ما نشسته بودند. شاید نسخهای از من در جایی پیدایت کرده و حالا شادابیاش زندگیاش سرریز رویای من شده.
شاید اگر شادابی زندگی سرریز شود، همۀ منها را درگیر خودش میکند. این شادابی مسری! این بختی که با خوش شدن خودش همه را میتواند سیراب کند.
زرد... زرد... زرد... زرد پوشیده بودی. زردی که از خورشید زیباتر و از همه لیموترشهای تابستان بیشتر آب به دهان میانداخت. چه لبخندی آلما. هان! تو را آلما صدا میزنم. سیب زرد جنگلی من. اگر لبخندت یادم است، پس خودت هم هستی، در گوشۀ ذهن جنگزدۀ من پنهان شدی. باید بیشتر در هپروتم غرق شوم، تو دقیقا همانجایی آلما.
آلما گاهی اوقات بین خواب و بیداری هم میبینمت، همانجا که حرص و استرس و درد و فشار همۀ مویرگهای مغز فرسودهام را به مرز انفجار رسانده، ظاهر میشوی و با همۀ صورتت که شکل ندارد، میخندی. میخندی و من هوشم را گم میکنم. در ساعت واقعیت نیستی، در هپروت و عالم بالا و رویا دلم تنگ و چشمم خون افتاده...