ویرگول
ورودثبت نام
سالار چایچی
سالار چایچیایتا و تلگرام iamsalar@
سالار چایچی
سالار چایچی
خواندن ۳ دقیقه·۶ روز پیش

باران آمد و من یاد نگرفتم

به اینکه روزی در فیسبوک آنقدر دوست قابل اعتماد و بی شیله پیله داشتم که در رابطه رفتنم را هم به اشتراک می‌گذاشتم غبطه می‌خورم. نه اینکه رابطه‌ها در آن زمان - اوایل دهه ۱۳۹۰ - خیلی عمیق و پررنگ بوده باشد، حس اینکه چند نفر از اینکه در کشاکش روزهای همیشه سخت زندگی در ایران، از زنده‌بودنت به وجه می‌آیند، اتفاق بزرگی بود. چیزی که الان اتفاق نمی‌افتد. کافی است در سن و سال پایین ۳۰ - ۲۰ سالگی بیفتی و بمیری، الی ماشالله دلیل می‌چینند که مردن فلانی خیلی هم دور از انتظار نبود، از بعد واکسن‌های کرونا همه شب‌ها سکته می‌کنند و این همه فشار اقتصادی رویش بود و فلان. دیگر زنده‌بودن دلیلی برای جشن نمی‌تواند باشد یا حداقل همراه و همنشینی برای جشن گرفتن پیدا نمی‌کنی.

با اینکه اینقدر وضع آشفته است که حتی باریدن باران پس از ماه‌ها هم می‌تواند بهانه‌ای برای جشن‌گرفتن باشد اما آن شراره‌ای که در وجود آدمیان هنگام رویدادهای طبیعی به آتش تبدیل می‌شد این روزها خیلی جانی ندارد. از کمترین باران و نمی که در دهه‌های قبل در خیابان‌های تهران زده می‌شد، شعرها و شاعرهای زیادی متولد می‌شدند. اصلا خاطره داشتن با هر کسی - نه فقط یار - گوشه‌اش به برف و بارانی همیشه گیر می‌کرد.

با این همه تمام این‌ها تجربه زیسته من است و می‌تواند با واقعیت اتفاق‌افتاده تفاوت داشته باشد. این در خود من هم کم و بیش نمود داشته است. من مانند قدیم در نوشتن آنچیزی که در درونم تجربه می‌کنم توانمند نیستم. این می‌تواند از زندگی در جایی مثل ایران نشئت گرفته باشد یا به خاطر پدری باشد که هیچوقت هیچ نیروی زندگی و زندگی کردن در او ندیده‌ام. یا بدتر، ترکیب هر دوی این اتفاق‌ها. در جان انسان‌ها همانقدر که مادر می‌تواند باعث تبلور و رشد احساسی آدم‌ها شود، وجود پدری که سرزنده و آماده زندگی باشد نیز نیاز است تا آن فرد برای زندگی طاقت‌فرسای پیش رو نای جنگیدن پیدا کند.

مفهوم هر آنچه که من در «مبارزه من و پدربزرگم در قفس فلزی» و «برای دخترم که هیچوقت به دنیا نیامد» نوشتم هم همین بود. یعنی بزرگترین خدمت به بشریت از سمت من می‌تواند این باشد که نقطه‌ای باشم بر پایان همه این نبودن‌ها. در مقابل عده‌ای می‌توانند مخالفت کنند که انسان می‌تواند بر نفرین بین نسلی و حتی ژنتیک هم غلبه کند. این عبارت ممکن است درست باشد اما به نیروی مازادی که برای وقوع آن نیاز است اشاره نمی‌کنند. آن هم وقتی در کنار این‌ها باید هر روز زندگی کنی و نامردگی اجدادت را ببینی!

بماند که در این بین اولین چیزی که کشته می‌شود خود عشق و ملزومات آن است. اینکه هر چقدر هم باران ببارد، بعد از این تشکیل یک خاطره، رخ‌دادنی نیست زیرا که بدن و ناخودآگاه از درک جاری‌بودن زندگی ناتوان است. جایی که احساساتت کاملا متبلور و آشکارا وجود دارند اما توانی برای زندگی‌کردن (نه به معنای زنده ماندن خالی) نداری.

پس این روزها با اینکه ممکن است مانند برخی از آشنایان گیلانی‌ام به این هوای بارانی بگویم «هوای خراب!» اما بخشی از من نیز با آلما دارد خیابان‌ها را گز می‌کند. اینکه کدام یک در من به پیروزی دائمی برسند، معلوم نیست.

نوشهر - فروردین ۱۳۹۵
نوشهر - فروردین ۱۳۹۵

بارانزندگیعشقشبکه‌های اجتماعیوالدین
۳
۰
سالار چایچی
سالار چایچی
ایتا و تلگرام iamsalar@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید