ویرگول
ورودثبت نام
سالار چایچی
سالار چایچی
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

بی‌صدا؛ خاطره‌های اتفاق‌نیفتاده

برای من از صداها شروع شد. ابتدا صداها را فراموش می‌کنم. یادم می‌رود که صدای خنده‌اش چگونه پردۀ گوش من را نوازش می‌کرد. یادم می‌رود که اسم من از زبان او چه نوایی دارد. یادم می‌رود که اصلا تا به حال من را صدا زده است؟ صدای خنده، صدای گریه، صدای عصبانیت و این بار صدای فراموشی. فراموشی صدا ندارد ولی در تاریک‌ترین نقطۀ شب شنیده می‌شود. آنجا که آوار یک روز گُر گرفتۀ تکراری را روی بالشتی خیس از گرمای تابستان رها می‌کنم، همانجا یادم می‌آید که دیگر فراموشم شده است. دیگر صدایی را به خاطر ندارم.

ولی پژواک همۀ خاطره‌هایی که تا به حال نداشته‌ام از میان این حجم از گیر و گور روزمره با ذهنم بازی می‌کند. شنیده می‌شود، دیده می‌شود و در پستوی ذهنِ کودک درونِ جنگ‌زده‌ام تاب‌سواری می‌کند. انگار من همۀ خاطره‌های نداشته را تجربه کردم. از راه آهن تا تجریش، از تهرانپارس تا آزادی، حتی از سه راه افسریه تا پیروزی، دور همۀ 100تا میدان نارمک... همۀ راه‌هایی که با تو نرفتم، به خاطره‌های مرمرینی تبدیل شده است که انعکاسش چَشمِ روزهای نیامده‌ام را کور می‌کند.

برای من از رویا شروع شد، رویا رویا رویا رویای صادقه، رویای صاعقه، رویای فاجعه، رویایی که نیست. شاید «آلما»یی در جایی گوشه کناری منتظر است، ناخن‌های کوچکش را هر روز لاک آبی می‌زند و در پسِ ذهنِ کودکِ صلح‌زده‌اش رویای آرام‌کردن کودک جنگ‌زده‌ای را می‌بیند که دلش برای دیدنش سال‌هاست آب رفته، تاس شده و سوی چشمانش کم شده ولی هنوز زنده است.

شاید هم زندگی، تجربۀ تنهایی‌ست. یعنی همان به دوش کشیدن بار خاطره‌های نداشته با آلمای نازنینم، چاپ کردن عکس‌های گرفته‌نشده در ساحل محمودآباد و هوای خشت‌آلود یزدی که از شش‌هایمان عبور نکرده است. شاید این زندگی‌ست، تجربۀ تنهایی. آنقدر بزرگ که از گوشه و کنار میز ذهنم آویزان شده و دیگر مجالی برای جمع کردنش نیست...


رویاخاطرهزندگیعشقتنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید