حدود یک سال قبل توی مطلب چالش زندگی با والدین در آستانۀ 30 سالگی قبل نوشتم:
... اما الان و در آستانۀ 30 سالگی، صدای بلند اذیتم میکنه، شلوغی و دیدن آدمها اذیتم میکنه، شادی و خنده بیش از حد رو نمیتونم تحمل کنم...
چند ماه بعدش توی مطلب و دیگر جوان نمیشوم (منطق میانسالی زودرس!) نوشتم:
این نیز میگذرد؟ دیگر بعید میدانم. چون دیگر جوان نمیشوم.
حالا مینویسم:
من واقعا خستهم.
اهل کلیشه نوشتن نبودم و نیستم، همین چند خط اول هم بارها نوشتم تا به کلماتی رسیدم که از کلیشه فاصله داشتن. در تقاطع پایان جوانی و شروع میانسالی قرار دارم. دور موهام برای بار چندم شروع کرده به ریختن و وارد غول مرحلۀ آخر تاسی شدم، جایی که دور موهای باقیمونده هم کم کم شروع میکنه به ریختن و ظاهر کج و معوجی پیدا میکنه.
شرکت از پرداخت کامل حقوق عاجز شده و حرص و جوشش باعث شده معدهم روزها با درد دست و پنجه نرم کنه، توان کار کردن ندارم و انرژیم برنمیگرده. از سه دهه بیخاطرگی به نقطۀ لمس و بیحسی رسیدم که حقیقتا هیچ چیزی برام اهمیت خاصی نداره، به قول محسن نامجو (البته قبل از ازدواجش) هر جایی این ماجرا تموم بشه من راضیم.
ولی خب شاید بگن آره تو هم باید ازدواج کنی تا درست بشه، ولی:
در این زنخدان بیابان نشان
عشق مرده است
آب مرده است
شب تمام نمیشود و
من از بیخاطرگی به بیخاطرگی سفر میکنم.
دوست داشتم فکر زردی داشتم، مثلا میگفتم من در دهههای پیش رو همه چیز را روشن میبینم، میگفتم عشق پیداست، آسمان آبیست و از این خزعبلات. ولی واقعا خستهم. توان تظاهر کردن هم ندارم، ربات دسته دومی شدم که با اینکه باتریش تموم شده ولی هر روز به زور از خواب بلند میشه و روز قبلش رو تکرار میکنه.
شایدم دل به دل صفرهای حسابم که نیستن بستم و عجز شرکت درمانده از پرداخت حقوق و همزمانی با فشار چند اسب بخاریِ سی سالگی باعث شده که اینقدر فِس و ناتوانانه نفس بکشم.
اگر قرض نبود، اگر بدهی نبود، اگر پروژههای خودپیشنهاددادهشدۀ نیمهتمامی نبود، صبح فردا، استعفا اولین کار من میشد. همۀ آنچه که گذشت و همۀ آنچیزی که در پیشه تعریف دیگهای از بیهودگیه و اینکه چی میخوام و چی نمیخوام و چیو میتونم بدست بیارم به کلاف سردرگمی تبدیل شده که در این کشوری که تنها هدیهش به من افسردگی بوده، راهی برای باز کردنش پیدا نمیکنم.
توی شعر کوتاه توتها که میرسند گفتم:
توتها که میرسند
انگار در پسِ ذهنِ جنگزدهٔ کودک درونم
صلحی برقرار میشود.
انگار تو هستی،
مادرم خوشحال است،
بهار را پیدا کردهام،
جوانیام بازگشته است و وطنم دوباره وطن شده است.
ولی
در بیابان ما، از قضا همه جا سبز است
ولی هیچ درختی سایه ندارد
هیچ توتی نمیرسد
همه چیز مات بیخاطرگی شده است.
بین چیزی که دوست داشتم الان بودم با چیزی که هستم شاید یک پراید مدل 78 فاصلهست، شاید یک حقوق به موقع مکفی، شاید حضور یک دختر ساده با موی کوتاه که دلم برای دیدنش پر بکشه، شاید اگر این نهار نخوردنم باعث میشد لاغر بشم الان بهتر بودم.
دوست داشتم عاشق بودم، شاید عشق همون بیحسکنندهایه که نیاز دارم، بیخیال از فشار سی سالگی و سوزش معدۀ لعنتی، عاشق شال قرمز افتادهای میشدم که برق از سرم میپروند.
27 دی 1394 توی شعرم نوشتم:
من هم اگر
یک «تو» در خاطراتم داشتم
شاعر خوبی میشدم
که شعرهایش
را در وصف نبودنش می سرود...
این بیخاطرگی مضمن، یک دههست در شکار منه، بیوقفه و خستگی ناپذیر.
دوست داشتم که لنگر سنگین نیازهای اولیۀم نبود و فارغ از حقوق کم و پرداختنشده، هدفی (هرچند نرسیدنی) داشتم. وقتی تا گردن توی گل نداشتنهای ابتداییم موندم، نگاهم جلو رو نمیبینه، هدفی رو نمیخواد و صدایی رو نمیشنوه و این یعنی حسرت، حسرت جوانی از دست رفتهای که هیچ مرثیهای در قامتش سروده نشده.
وقتی پشت تاکسی زوار در رفتۀ اسقاطی بین مردمان خاکستری در حال لهشدن به سمت رفتن به کاری هستم که حقوقش طی سه سال پی در پی هم منو قادر به خرید یک پراید نمیکنه، به این فکر میکنم که اگر یک ارابۀ نقلی با یک اسب قهوهای داشتم، آیا حالم بهتر بود؟
احتمالا بهتر بودم.
شاید تمام نداشتنهایی که منجر به این همه استیصال و درد بدنی و ذهنی در من شده، با «احترام گذاشتن» به من و نیازهام کمی تا قسمتی حل میشد.
- ببخشید که نتونستیم زندگی در شان یک جوان ایرانی برات بسازیم. چون این حق رو داری.
- ببخشید که نتونستیم حقوق کافی و به موقع بهت بدیم. چون این حق رو داری.
- ببخشید که نتونستیم چالشهای توی خونه رو باهات حل کنیم. چون این حق رو داری.
- ببخشید که نبودم، ببخشید که پیدات نکردم، همو پیدا نکردیم، که بریم همۀ بدبختیهامون رو توی ولیعصر و تجریش بسوزنیم، که همه کافههای کثیف جنوب شهر رو نجوریدیم، که توی سرمای زمستون دستمونو تو جیب هم گرم نکردیم، ببخشید که نبودم چون این حق رو داشتی.
زیر طاق خاکستری از قدمهام نوشتم:
داخل این هرج و مرج خاکستری، از پشت شیشههای رنگی آفتاب خوردۀ دوران افشاریه، انعکاسی نوری نامرئی را دیدم که بر همه قدمهایی که برنداشتم چنبره میزد.
این نیز گذشت.
اما به چه قیمتی؟
....
این بار دیگه از والدین ننوشتم و قرار هم نیست بنویسم چون امیدی بهشون نداشتم و ندارم، سی سالگی طناب متصلکنندۀ من و اونارو برید و صرفا چالشهای حلنشدۀ بغرنجی باقیمونده که به عنوان لگد آخر شب، قبل خواب میخوره توی سرم.