باید خیلی چیزارو طرد میکردم و پشت سر میزاشتم. وقت زیادی نداشتم. باید از لابهلایِ دفترچههام یکی رو انتخاب میکردم. حتما تویِ اونا کلی خاطره داشتم.
نمیخواستم بدون هیچ خاطرهی خوبی کشورم رو ترک کنم. دقیقتر نگاه کردم و یدونه کرافتِ سبکترشون رو برداشتم. چون اینطوری حداقل بار و بندیلم سبکتره!
ولی اون خالی بود. هر کدوم رو ورق زدم و نگاه کردم خالی بود.
درواقع خاطرهی خاصی رو ندارم که بخوام اینجا ترکش کنم. همهی خاطراتم معمولی بودن مثل تجربهی خواب و رویا، یا حتی عشقهای سادهی کودکی، مدرسه رفتن، فقر و حتی ثروت، و هر چیزی که یک آدم معمولی احساسش میکنه.
من مطمئنم که حتی وقتی که قراره جایِ جدیدی رو برای زندگیم پیدا کنم هم قرار نیست زیاد خوشبگذرونم.
چون قراره فقط زندانی باشم. برای یه زندانی فرقی نمیکنه که کی و کجا باشه، چون اختیار چشیدن طعم لذت رو نداره. آدمایی که دوستشون دارم من رو زندانی کردن.
شاید چون اونا هم یه روز زندانی بودن. توی ذهنِ پوسیدهشون، برای همینه که سعی میکنن من رو هم پشت این میلههای نامرئی نگهدارن. آخرِ سر هم با خودشون گفتن که باید محلِ زندگیشون رو عوض کنن تا احساس بهتری داشته باشن.
کسی جز من متوجهی زخمایی که روی دست و صورتم دارم نمیشه. فرقی نمیکنه کجا باشی، تا وقتی که جایی بین اون میلههای ضخیم گیر کرده باشی. هرجایی که باشه میتونی با خودت حملش کنی.
زیاد سخت نیست، فقط کافیه مدام توی خودت گم بشی و فکرایِ منفی داشته باشی، عصبی بشی و سر هر کسی که خواستی خالیش کنی. لازم نیست حتما درست فکر کنی.
میتونی رام نشدنی باشی.
این زخمارو وقتی روی جسمم حک کردم که تقلا میکردم از پشت اون میلهها فرار کنم. من متوجه شدم چیزایی نامرئی زخمایِ نامرئی رویِ ما به یادگار میزاره. وقتی مهاجرت میکنی قراره که یه تیکه از خودت رو جا بزاری.
کلید سلولم رو پیدا کردم. زیرِ خرت و پرتام بود. شاید اگر منِ قدیم بیشتر فکر میکرد متوجه میشد که اون کلید سمت چپ بدنمه، دهلیز قلبم!