ایستادهام بربام اخرین ایستگاه قطار منتظر و چشم به راه
با نگاهی که تو را جستجو میکند در آخرین لحظه های غروب
ایستاده ام به تماشای غروبی سراسر خاطره
که خستگیش را
روی شانه خورشید گذاشته و می رود که جایش را به شب دهد
و من با چشمانی نگران و سرخ
با خیالی که پر است از بودنت
تکه تکه به، یاد می آورم غروب های زیبایی را که به
اضطراب دیدارت مبدل شد
آخرین مسافر می آید قطار
ناله می کند، و من همچنان منتظر و سرگردانم، شاید مسافر بعدی تو باشی، شاید،،