در پست قبل، درباره کنکور مدیریت و نکات پیرامون آن صحبت کردم. از دلایلی که خیلی از افراد به سمت این کنکور کشیده می شوند، همان طور که در پست قبل اشاره شد، بازار کار بزرگی است که برای فارغ التحصیلان این رشته فراهم شده است. این حرف دروغ هم نیست، به راستی یک فارغ التحصیل MBA اگر خودش هم تلاش نکند، توسط اساتید، دانشجویان و دوستانش به شرکت های مختلف کشیده می شود. اتفاقی که برای من افتاد کمی متفاوت بود. من از دید خودم بسیار دیر شروع به کار کردم و به نظرم دانشجویان اگر شانس کار کردن به صورت کارآموز یا پاره وقت را در دوران دبیرستان نداشته اند، در دوران طلایی کارشناسی این فرصت را از خود نگیرند. به عنوان کسی که چندین سال به همراه تعداد زیادی تابستانِ سرشار از زمان را بدون به چالش کشیدن خودم گذراندم این پیشنهاد را به شما می دهم که رویه بهتری در پیش بگیرید. به نظر من هر چه دیرتر شروع به کار کنید، فرآیند خودشناسی را دیرتر آغاز می کنید. شاید هم اکنون با این سؤال مواجه هستید که به چه موضوعی علاقه دارید یا در چه صنعتی باید شروع به کار کنید. پیشنهاد من این است که هیچ تفاوتی ندارد. شما هم اکنون یک دید اولیه نسبت به علاقه خود و توانایی ها خود دارید (به عنوان مثال در رشته ای که در حال تحصیل آن هستید.) پس کار را از همان صنعت شروع کنید. به عنوان کارآموز در شرکت های مختلف تجربه کسب کنید تا پس از چند ماه و چند سال متوجه شوید که از چه تیپ کار کردنی خوشتان می آید. این امر در ادامه تحصیل نیز به شما کمک شایانی خواهد کرد. زمانی که باید تصمیم بگیرید که می خواهید کار کنید یا تحصیل خود را ادامه دهید، می توانید مانند بیشتر اطرافیانتان چشم بسته تصمیم نگیرید. تصمیمی که نه یک سال بلکه چند سال شما را درگیر خود خواهد کرد.
از صحبت هایم بر می آید که کار کردن را پس از دوران کارشناسی شروع کرده باشم و حدس شما درست است. البته کار کردن برای به دست آوردن پول ثابت ماهانه، چرا که در دوران کارشناسی به هر کار فوق برنامه ای بود چنگ انداختم تا تجربه کار تیمی و مسئولیت پذیری خود را افزایش دهم (که موفقیت آمیز هم بود.) همچنین به عنوان یک مترجم فیلم و سریال (شاید فیلم هایی را با زیرنویسم دیده باشید) برخی مواقع پروژه هایی را از دوستان و آشنایان تحویل می گرفتم و در ازای مبلغی به انجام می رساندم. با این حال در سال چهارم کارشناسی بود که به کمک یکی از آشنایان پدر، در کارخانه ایشان شروع به کار کردم. کاری که بیشتر مربوط به "مهندسی مواد" بود و من که "مهندسی شیمی" خوانده بودم، چالش های متفاوتی را در همان شروع کار تجربه کردم. با این وجود برای نشان دادن این موضوع که از پس مسئولیتی که بهم سپرده شده بود بر می آیم، نهایت تلاش خود را کردم. کارخانه ای که در آن کار می کردم در اشتهارد واقع بود - شهری در 1.5 ساعتی تهران در صورتی که با خودرو شخصی به آنجا می رفتم و 3 ساعتی تهران در صورتی که از مترو و تاکسی استفاده می کردم. در نتیجه حتی رسیدن به کار نیز نیازمند اراده بود. با این حال با توجه به اینکه دو روز در هفته به خود کارخانه می رفتم و یک شب نیز در همان جا می خوابیدم (کاری که از همان ابتدا انجام نمی دادم و پس از چند ماه رفت و برگشت به این نتیجه رسیدم که چه کاری بهینه است.) خستگی زیادی احساس نمی کردم. خستگی من در جایی بود که احساس کردم کاری که انجام می دهم را به هیچ وجه دوست ندارم. مقاله هایی که برای آن می خواندم به شدت کسل کننده بودند و با وجودی که پس از آزمایش های متفاوت در آزمایشگاهی که همیشه دست خودم بود به نتایج قابل قبولی می رسیدم، موفقیتی احساس نمی کردم. یکی از دلایل شاید ندیدن خروجی واقعی کار بود و همواره احساس می کردم در حال تست کردن محصولات هستیم و مشتریان واقعی در فاصله زمانی نزدیک این محصول را مشاهده نخواهند کرد. همچنین مدیریت کارخانه که در اختیار دوست پدر بود ضعف هایی داشت که سبب می شد انگیزه من برای کار کردن در این مجموعه کمتر و کمتر شود. در مورد سال 94 صحبت می کنیم، سالی که توانست تا حدودی جبران کم کاری های من در دوران کارشناسی باشد. پس از یک سال کار کردن در این کارخانه و کسب تجربه از مهندس جویایی (که تمام آموزه هایم در این مدت را مدیون ایشان هستم.) در سال پنجم کارشناسی بود که به دلیل تصمیم گرفته شده بابت شرکت در آزمون کارشناسی ارشد مهندسی شیمی 95، زمان کاری خودم را کم کردم تا تمرکز بیشتری جهت آمادگی برای کنکور داشته باشم. ولی یکی از اتفاق های شیرین زندگی من در انتهای همین مسیر کوتاه رقم خورد و من در کنکور ارشد مهندسی شیمی قبول نشدم.
بقیه داستان را در نوشته پایانی برای تجربه ها بیان کردم. پس از آن بود که افکار متفاوتی چه درسی و چه کاری به من خطور کرد. آینده های متفاوتی که برای خود متصور می شدم. مسیر یکی از آینده ها، استارت آپ بود. زمانی که این مسیر آن چیزی نشد که انتظارش را داشتم، کنکور MBA بود که بیشترین جذابیت را برای من پیدا کرد. ولی هیچکدام از این ها برای من "کار" نشدند. در نتیجه به محض اینکه کنکور ارشد MBA خود را دادم، منتظر دریافت پاسخ و تصمیم گیری نسبت به آن نشدم. می دانستم که دیر یا زود باید کار کردن حرفه ای را شروع کنم، این دفعه کاری که بیشتر به علایقم نزدیک باشد. در نتیجه به شرکت های مرتبطی که یا از طریق دوستان می شناختم و یا در فضای مجازی درباره آن ها شنیده بودم رزومه خود را ارسال کردم. پس از یک ماه نتیجه داد و توانستم در شرکت "مکتب خونه" به لطف یکی از دوستانم مشغول به کار شوم. طی دو هفته اولی که برای این شرکت کار کردم، نهایت تلاشم را کردم که خود را نشان دهم. با وجودی که فعالیتی که از من خواسته شده بود زیاد، وقت گیر و چالشی بود با این حال انگیزه بالایی برای اثبات خودم داشتم و در نتیجه کارم را خیلی دقیق انجام می دادم. در همین حین بود که یکی از دوستانم در تلگرام پیامی را از فردی فوروارد کرد که پروژه به نسبت مرتبط و هیجان انگیزی در آن زمان پیشنهاد می داد، کاری پاره وقت برای ترجمه کلیپ های مدیریتی و اقتصادی در طول تابستان. فرصتی برای آشنایی با مطالبی که از مهر امیدوار بودم در یک دانشگاه خوب شروع کنم. با توجه به اینکه هنوز تعهدی به شرکت مکتب خونه نداشتم، به مصاحبه رفتم، مصاحبه ای که خیلی خوب پیش رفت. در انتهای مصاحبه از من خواستند که کلیپی را ترجمه کنم تا از کیفیت کار ترجمه من مطمئن شوند. نتیجه موفقیت آمیز بود و مورد پذیرش این شرکت، شرکت نوآوران سرآمد شریف، واقع شدم. از طرف دیگر، فعالیت های مکتب خونه برایم همچنان گنگ بود و پروژه اولیه به پروژه دیگری تبدیل نشد و جای شکی برایم باقی نگذاشت که ادامه مسیرم در نوآوران خواهد بود.
در روزهای آتی، درباره اتفاقاتی که در نوآوران برایم رخ داد و هچنین رویدادهایی که باعث شد سر از شرکت تومن در بیاورم صحبت خواهم کرد. همچنین درباره تومن بیشتر خواهم گفت تا کم کم به انتهای زندگی ام در ایران برسیم.
به امید روز دیگر،
یاهو