
بارون با مشتهای ریزش به گودال پشت پنجره میکوبد.
هر قطره موجی کوتاه میسازد و خاموش میشود، انگار چیزی را در دل آب خفه میکند.
بوتهایم را می پوشم ؛ لاستیک سردشان مچ پاهایم را محکم میفشارد.
بدون چتر، قدم میگذارم در کوچه.
شاید خنکای آب، گرما و بوی گوگردی را که از تنِ خاطراتم بلند میشود، کم کند.
قطرهها روی پوستم میترکند؛ بخار نازکی از قفسه سینهام بالا میآید.
شانههایم افتاده و نفسم در هوای خیس گم میشود.
میسوزد…
تهماندهی خندههایی با بوی چای و پنجره باز، لمس دستهایی که هنوز رطوبت باران را به یاد دارند، و آرامشی که روزی در آغوشی مانده بود.
همهشان ذوب میشوند، رگهبهرگه.
چشم میبندم. لبه موهایم به پیشانی و گردنم چسبیده.
چکچکِ آب از آستینهایم بر سنگ میریزد، اما شعلهها نفس میکشند.
انعکاس آتش در گودال لرزان زیر پایم میرقصد؛
جوهر سیاه، آرام، پایین میرود.
نسیم برمیخیزد.
روی دستان باد، خاکستر رویاهام میچرخد.
تمنا میکنم مرا هم ببرد—همسرنوشتِ گردی که بیوزن، رقصان است.
دستم را باز میکنم، نفس به سینه حبس.
بادِ بیرحم خم میشود، در گوشم زمزمه میکند:
«رهایی… یا فراموشی؟»
سکوت میکنم.
شاخهها از سنگینیاش خم میشوند، هوهوی باد میانشان گم میشود…
و من هنوز میان قطرهها ایستادهام.