زندگی روان نبود مثل خون رگ هایم!
گمان میکنم جوهرش کمی غلیظ است پرو بالم را به جرم گناه ناکرده
گرفتند
نوشتنی ها را سرنوشت بد نوشت گویا قلم دلم را ربود . و صدای ذهنم
را صامت کردند
باور های نداشته ام سرشان را زیر برف کردند مجال عاشقی
ندارم...باسکوت خو گرفته ام ...نخواستم اما برایم اینطور خواستند
خیال های بی پروا را مبحوس کردند لابه لای قانون های بی منطق.
قاطعانه به مرز مرگ رساندند دل هایی را که پر از اشک بود
مردد میزند خیال هاهی باطل....
جنون را در فرهنگ لغت ذهنم معنی کردم نهایت دانستن زیاد است !!!
فهمیدم گاهی اوقات ندانستن ارامش دارد
دانستن زیاد جنون آور است