دو سال پیش، بیست و پنج روز کم، من بزرگترین شوک زندگیم را تجربه کردم.
روز-داخلی-سفارت آمریکا- آنکارا
با لبخند، بلوز سرمهای که روی کمر گره میخورد، گوشوارههای حلقهای با نقش پرنده ایستاده بودم جلوی شیشهی اتاقک مصاحبه برای دریافت ویزای دانشجویی. مطمئن، سینه سپر، با نگاه خیره و لبخندی که لطفن کارم را راه بیاندازید زودتر، بروم یک آبجوی خنک بخورم و برنامهریزی بی پایان مهاجرت پیش رویم را ادامه بدهم.
یک ماه قبلش تازه از آمریکا بازگشته بودم و هنوز در فضای اداری کشور جهان اولی بودم. چمدانها و وسایلم را با خودم نیاورده بودم و چمدانهایم را پر از سوغاتی کرده بودم برای خانواده و رفقا.
زنی که در اتاقک شیشهای نشسته بود، بعد از کمتر از دو دقیقه، برگهای به دستم داد، با پاسپورتم و گفت درخواست شما رد شد. “رد شد؟” متوجه منظورش نمی شدم. این اولین باری بود که در زندگی، آنچنان حیرت کرده بودم، که مغزم از پروسهی تحلیل بازماند. شبیه بازیگران درجه سهی سریالهای آبکی ملودرام ویژهی ماه رمضان شبکه شهرستان، پرسیدم: "من؟ با من هستید؟" همانقدر کلیشهای. راستش را بخواهید، ما همه بنده ی عادات و کلیشههاییم، حتی اگر ندانیم.
روز-خارجی-خیابان منتهی به سفارت آمریکا - چند دقیقه بعد
هوا گرم بود. یادم است هوا گرم بود. اما اشکهای روی صورتم خنک بود. این اشکها، نه از سر اندوه و حسرت، که از شوک عظیمی بود که به برنامهها و رویاهایم وارد شده بود. مهاجرانی که سفارت آمریکای آنکارا را زیارت کردهاند، میدانند چهارراه منتهی به سفارت چقدر بیقواره و غمانگیز است. شاید هم حال من بود. دختری از کنارم رد شد و به انگلیسی پرسید "ویزا ندادند؟" حدسش سخت نبود. دیدن دختری، با بلوز سرمهای و شلوار رسمی، با یک پوشه در دست، چهارراه دم سفارت. جواب دادم با هق هق " سیگار داری؟" چرا جوابش را ندادم و سیگار خواستم، همانقدر گیجکننده است که جواب آن کارمند سفارت که از معدود چهرههایی است که به یاد ندارم. همان ذهن کلیشهای، رفت در تصویرسازی نشستن در کافهای دنج و قهوهی ترک و آه و دود. دختر جواب داد" سیگار ندارم، ولی دوباره با مدارک بیشتر اقدام کن، درست میشود." بعد هم چراغ سبز شد و راهمان جدا شد. من پیاده رفتم تا هتل و او هم رفت به سمت شرقی چهارراه، دنبال سرنوشتش.
روز - داخلی - هتل - یک ساعت و نیم بعدتر
یک عکس شش در چهار، روی موکت کنار تخت افتاده است. عکس من است. با لبخندی کج و روسری ای کج تر. قبل از آن که بفهمم کنترل امور این هجرت تمامن دست من نیست.
من گریهام تمام شده است. با مامان و بنفشه رفیق قدیمیام، همان دوستی که اولین مدل عکاسی من شد حرف زدهام. مشغول پر کردن دوبارهی فرم برای دریافت ویزا از سفارت ارمنستان هستم. همزمان بنفشه برایم لینک اقدام مهاجرت به کانادا فرستاد. تا قبل از این "نه" بزرگ که در صورتم کوبیده شود، مهاجرت برایم، امری آسان، راهدست و مجموعهای از کاغذبازی بود و حالا، انگار باید این مسیر را به سرانجام برسانم. راهی که باید بروم.
روز - خارجی - خیابان - ساعتی بعدتر
راه افتادم. با کتانی، هدفون، عینک آفتابی و بطری آب. از هتلم نزدیک سفارت، به مقصد قبر آتاتورک. سنگ بزرگی به دوش داشتم، به بزرگی تمام اندوههایم، به سنگینی تمام سختیها و وسایلم که آن سوی دنیا، در جعبهای در دل ایالتهای جنوبی قارهی آمریکا منتظرم بودند. قدم برداشتم. مبدا کجاست؟ رنج. مقصد رهاییست و این منم راهی که باید بگذرانم برای رسیدن، برای رهیدن، برای سیال بودن.
راه رفتم. راه رفتم و انگار هر قدمی که بر میداشتم، در دل ناامنی مطلقی که دنیای بیرون برایم ساخته بود. هر چه بیشتر راه رفتم، انگار سنگ بزرگ آرام آرام از پشتم خرد شود و به سان سنگ ریزههایی به زمین بریزد. راه رهایی از رنج، درد، اندوه، خشم و ناعدالتی آسان نیست. اگر چشم بچرخانید، جای ریزه سنگهای رهروان قبلی را می بینید. آنان که پیش از شما رفتهاند و جاده را هموار کردهاند. جادهی خواستن را، جادهی توانستن را.
آن روز، هفده هزار و صد و چهل پنج قدم نیاز بود، تا بتوانم بپذیرم جهان اطرافم را.
با شروع خانهنشینی اجباری از دو ماه قبلتر، بیشتر راه میروم. هر آن که احساس میکنم، زمانه و دیوارها به تنگم آوردهاند، از خانه میزنم بیرون. گاه به صد قدم، احوالاتم ردیف می شود و گاه، به نه هزار قدم.
کفش آهنین به پا کنید که جهان از آن رهروان آهسته و پیوسته است.