شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

شب ششصد و هجدهم یا دانشگاهیون

صبح است ساقیا و می‌گویند نیکوترین اندیشه‌ها، صبح زود سراغمان می‌آید و در ذهن من، لیست خرید خمیردندان و کارامل برای قهوه است.

تازه بیدار شده‌ام و یک ساعت اول صبح، در تخت غلت می‌زدم که کمی بیشتر رویا ببینم.

مصاحبه‌ی کاری دیروز، خوب، سخت بود. حداقل، برای من و‌ اولین بارم.

ولی، خب شهریار، مرا که می‌شناسی، خودم را از تک و تا ننداختم و عین بلبل گلستون جواب دادند.

حال کردند؟ کلی فیدبک مثبت، تایید و لبخند گرفتم.

حالا، از تامام دنیا، این کار را می‌خواهم. می‌خوام. می‌خوام. می‌خوام.

عکس‌های کج را ببخشید که با دوربین جلو می‌گیرم.

دیشب، فکر کردم، خب، این هم از کار اکادمیک، تا تهش را بیل زدی. دیگر چه کار کنیم؟

دوباره صدای پای هیولای اضطراب را شنیدم که آرام آرام نزدیک می‌شد و داشت پتوی سیاهش را در حوض بزرگی خیس می‌کرد که بندازد سرم. که دوباره آچمزم کند. گیرم بیندازد.

نچ.

من دم به تله‌تون نمی‌دم. شرایط تحت کنترله.

این گیس رو من تو آسیاب که سفید نکردم.

این‌ گیس رو‌ تو آسیاب سفید نکردم. تو‌ اتاق تدوین سفید کردم.

برمی‌گردم به اتاق تدوین. اتاق تکرار تماشا. اتاق تکرار تمرکز. دوباره می‌افتیم به جان پلان‌ها. صبورترین‌ام. به رایان تدوینگر قول دادم روزهای سه‌شنبه، اگر به جای ۱۲ ظهر، ۱۰ صبح شروع کنیم، نهار با من است. موافقت می‌کند.

هفت ساعتی به تدوین و نهار می‌گذرد.قدم می‌زنم تا پارکینگ. هوای کله‌ام عوض شود که برگردم کلاس مارکتینگ.

هیولای اضطراب، دم می‌رقصاند. برو پدسگ. برو.

تسلیمت نمی‌شوم.

بالاخره مچم را گرفت. اضطراب را می‌گویم. سر کلاس، در لپتاپ، چیزی گوگل کردم و شد مهری به تایید کافی نبودن و ربع ساعتی، پتوی سنگین اضطراب به جانم افتاد که، هی داده‌گر، ریدی رفت!

تقلا کردم. پسش زدم. جوابش را دادم که دعوایم نکن. همین را بلد بودم.

خسته شدم. خسته شد. گفتم برو. نگاهش نکردم و بی‌صدا از قاب خارج شد.

شب است و ذهنم خسته‌ترین است. دوست دارم مستقیم بخوابم. از طرفی می‌خواهم با جان با‌قیمانده، متن ایمیلی که کله صبح می‌خوام بفرستم آماده کنم.

بیا، این خیسی و سنگینی این پتو را از جان بشوییم.

هی شهرزاد قصه‌گو.

پنج سال پیش است. پالنگان‌ایم. دنبال وقت سفارت امریکام. ویزایم در ترکیه ریجیکت شده. دلال وقت سفارت ارمنستان، سرم بازی درآورد و با ان‌بازی، پولم را پس داد و گفت برایت وقت نمی‌گیرم. دستم در پوست گردوست. با خانواده آمده‌ایم سفر یک روزه و از طرفی می‌خواهم امیدوار بمانم که می‌شود. شد؟ که خب آره. الان در بالاترین و والاترین مقامی هستم که می‌توانستم آرزو کنم.

مایندست دیگری داشتم که بخشی‌اش مهربان‌تر از این روزها بود. این که همین که، داری انجامش می‌دی و شجاعی، کافیست. الان شاید، نتیجه‌گراترم و تا نرسم، قدردان زحماتم نیستم و تا برسم، دنبال پرش بعدی.

الگوییست که در بلند مدت فرسایشی است. چون اساسش بیش از اینکه کش دادن توانایی باشد، احساس ناکافی بودن کردن است.

حکایت پترس فداکار یادتان هست، سد و سوراخ و فلان؟

فکر می‌کنم بندآوردن بدخلقی، خودش، جلوگیری کند از نفوذ آن همه حال بد. همان سر مسیر، باید جلوی آن صدای منفی‌باف خشم‌آلود را گرفت و خلاص.
حالا که شب هنوز به نیمه نرسیده، دوست دارم بخوابم. خواب طولانی که برایم آرامش بیاورد و آسودگی. کله‌ام پر از صدای دیالوگ بازیگران است و لبالب چه کاری ممکن است عقب باشد. بروم، جلوی این سوراخ در سد را بگیرم قبل از آن که کار دستمان بدهد.

اضطراباتاق تدوینهزار و یک شبشهرزاد قصه گو
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید