با کمر درد شدیدی از جایش بلند شد و لنگان لنگان به سمت آشپزخانه رفت. در میان راه نگاهش به قاب عکس خانوادگی بزرگ روی دیوار افتاد.قلبش مچاله شد و حس کرد چقدر دلش برای بچه ها تنگ شده. چند سال پیش بود که با همسرش تصمیم گرفتند بچه ها را برای زندگی و آینده بهتر به اروپا بفرستند. حالا بعد از گذشت 6 سال هنوز هم مثل روز اول دلتنگشان می شد.تصور اینکه روزی در کنار همسرش بدون حضور فرزندان بمیرد قلبش را به درد می آورد.
تصمیم گرفت تا زمانی که مرد به خانه بازگردد مشغول تمیز کاری شود تا افکار مسموم را از خودش دور کند.به سمت انباری کوچک حیاط خانه شان رفت و لامپ را روشن کرد. همه جا سرد و نمناک بود. در میان وسایل قدیمی و خاک گرفته ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. خودش را درون آینه ترک خورده ای دید! زنی لاغر و نحیف با موهای بلندی که مخلوطی از رنگ سیاه و سفید بود.لبخند غمگینی زد و روی زمین سرد نشست تا وسایل را جا به جا کند. کارتن اول را باز کرد. وسایل سیسمونی بچه ها بود. دلش نیامد آن ها را دور بریزد. کارتن دوم، کارتن سوم، و... . تقریبا نیمی از وسایل را مرتب کرده بود. لبخند رضایت بخشی زد که یکهو چشمش به کارتن کوچکی با علامت قرمز افتاد! لبخندش محو شد و مات و مبهوت به کارتن نگاه کرد. با قدم های سست به سمتش رفت و آن را باز کرد.
با دیدن جعبه چوبی نفسش بند آمد و انگار دنیا برای چند لحظه از حرکت ایستاد. بالاخره به خودش آمد و با دست های لرزان جعبه را باز کرد. به زور بغضش را قورت داد و خیره شد به محتویات درون جعبه.. پوست شکلات ، چند نامه، جاسوئیچی خرگوش، دو کتاب، گوی برفی، کیف پول صورتی چرک، بلیط سینما و یک قاب عکس تمام محتویات داخل جعبه بودند که توانستند هزاران خاطره را زنده کنند.
نگاهش روی قاب عکس خیره ماند. این آخرین عکس دو نفره شان بود. هر دو خوشحال بودند زیرا قرار بود وقتی پسر از سفر بازگشت با هم ازدواج کنند اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد. یکی از نامه ها را برداشت و شروع به خواندن کرد. هر کلمه مانند خاری در قلب و جانش فرو رفت و زخم کهنه اش سر باز کرد. دستش را روی قلبش گذاشت و اشک ها پشت سر هم جاری شدند. عشق اولش سرشار از جوانی و شور و اشتیاق بود. از آن عشق های بچگانه که همه چیزش معصومانه بود. از آن عشق ها که همه ما در جوانی تجربه اش کردیم. همان دوست داشتن خام و بی پروای یک نفر که اگر تمام دنیا با ما مخالف بودند جلویشان می ایستادیم و از عشقمان محافظت می کردیم. برای او هم همینطور بود. بی بی و مادرش مخالف ازدواجشان بودند. می گفتند بچه اید، خامید، بزرگ که شوید سرتان به سنگ می خورد. ولی مگر آدم عاشق حرف حساب سرش می شود؟ او فقط از دنیا این پسر را میخواست و البته موفق شده بود بی بی و مادرش را راضی کند اما انگار دنیا به این ازدواج راضی نبود و آن جاده ی بی همه چیز تمام رویاهایش را نابود کرد.
صدای در را شنید. با پشت دست سریع اشک هایش را پاک کرد و جعبه را همان جا گذاشت. نگاهش به تصویر بی رمق و خسته اش درون آینه افتاد. خاک روی لباسش را تکاند و وارد حیاط شد.مرد با دسته گل مریم وسط حیاط ایستاده بود. به چهره آرام و مردانه اش نگاه کرد و خودش را در آغوشش جای داد. همسرش پیشانی اش را آرام بوسید و گفت:(( بچه ها زنگ زدند بهت جواب ندادی. خواستن بگن هفته دیگه میان پیشمون.)) خوشحالی به تک تک سلول هایش تزریق شد و در آغوش همسرش وارد خانه شدند.