حدود یک سال پیش بود. دقیق تر بخوام بگم مرداد 97. داشتم تو گوگل دنبال راهی میگشتم که بتونم تحریم آمازون و گوگل کلود رو دور بزنم که برخوردم به این مطلب از آقای خالقی:
این مطلبش که به دردم نخورد اما مطالب بعدیشو با دهن باز، چشمای گشاد و نفس حبس شده خوندم! یه گشت و گذاری تو ویرگول زدم و با خودم گفتم عجب جایی!! ?
خاطرات وبلاگ فکسنیی که داشتم اومد سراغم. خاطرات دوستای بلاگفاییم که هنوز با هم در ارتباطیم. شش، هفت تایی وبلاگ داشتم. هر کدوم هم با یه نیتی زده بودم. (حتی نیت های شوم! ?) از وبلاگ جوک بگیر، تا وبلاگ های ادبی و گروهی و عشقولانه! وبلاگ هایی که الان با یادآوریشون خنده م میگیره و با خودم میگم چه آدم تباهی بودم! روزای زیادی دنبال قالب رایگان میگشتم. ساعتای زیادی صرف میکردم تا یه آهنگ خوب برای وبلاگم پیدا کنم. حتی یه وبلاگ داشتم که بارش بادکنک قلبی داشت.(•_•) اما همون وبلاگای به درد نخور باعث شد الان از نوشتن نترسم. اعتماد به نفس نوشتن رو داشته باشم و حتی ازش کسب درآمد کنم.
مامانم همیشه میگه من تا شور یه چیزیو در نیارم ول کن نیستم. بعد از اینکه حسابی ته و توی بلاگفا رو در آوردم با فروم ها یا به اصطلاحات انجمن های گفت و گو آشنا شدم. عزمم رو جزم کردم تا این قله رو هم به فتوحاتم اضافه کنم :)) اولین قدم برام دمنتور بود. انجمن طرفداران سرسخت هری پاتر!
نوجوون بودم. خیالبافی هام حجم بزرگی داشت و دمنتور پر از آدمایی مثل من بود! اول با فن فیکشن نوشتن شروع کردم. بعد تو تاپیک های مختلف پست میذاشتم (یادش بخیر چقدر اسپم میذاشتیم و چقدر مدیر های فروم ها حرص میخوردند.) و آخرشم ایفای نقش? جایی که هر کس به جای یه شخصیت از کتاب هری پاتر داستان رو پیش میبرد.
دمنتور برام تجربیات جدیدی داشت. آدمایی اونجا بودند که با بقیه فرق داشتند. هر کدوم از یه جای ایران. هر کدوم نماینده ی یه دوره نوجوونی خاص. بچه های دمنتور اون موقع برای من حکم گیک داشتند. یاهو مسنجر رو که به من معرفی کردند و برای بازی جرئت حقیقت وارد کنفرانس هاش (چیزی مثل گروه های امروزی) شدم، دیگه فکر میکردم کاربرای دمنتور خدای تکنولوژین!!
با تموم شدن مجموعه هری پاتر، دمنتور هم دیگه بی فروغ شد. چند تا از بچه های فعالش تصمیم گرفتند ماهنامه اینترنتی تولید کنند و من شدم یه عضوی از تیم ترجمه شون. اسم ماهنامه مون فانوس بود :) فانوس قدم های اول من برای ترجمه کردن بود. از همون موقع بود که ترسم از متن های انگلیسی ریخت...
بعد ها پادکست ساختیم؛ گیم آو ترونز دوبله کردیم؛ چرت و پرت به هم بافتیم؛ رفتیم نمایشگاه کتاب همو دیدیم. (من نرفتم البته :| ) و از بین همین نوجوونی کردنا دوستای خوبی پیدا کردیم. کلی خاطره... کلی اسکرین شات و فایل پی دی اف از اون موقع ها دارم هنوز.
همه ی اینا رو گفتم که برسم به ویرگول خودمون. بعد از حدود 5 سال دور بودن از فعالیت های وبلاگ طوری با ویرگول آشنا شدم. دوست داشتنی ترین جایی که میشه برای خوندن و نوشتن پیدا کرد. تابستون 97 که با ویرگول آشنا شدم، مدتی بود دغدغه ی تولید محتوا داشتم. از طراحی سایت حالم بهم میخورد و هیچی از سئو حالیم نبود. برای یه نفر مثل من، کجا بهتر از ویرگول؟
چند سالی میشد ننوشته بودم. (قبلا به صورت جدی و مرتب مینوشتم. چندین سالنامه دارم از اون روزا و البته یه تقدیرنامه به مناسبت کسب مقام اول مسابقه داستان نویسی) دیگه مثل قبل نبودم. نه تخیل دوره نوجوونی رو داشتم. نه اشتیاق داستان نویسی رو. از طرفی وقتی نوشته های بعضی از دوستان رو میخوندم، حس آمیب ( یک تک سلولی!) بودن بهم دست می داد. می نوشتم و اون چیزی نمی شد که میخواستم.
تا اینکه با چالش حال خوبتو با من تقسیم کن آشنا شدم. این چالش برام مثل یه باک بنزین بود و یه جرقه! اولش نمیدونستم جایزه ای هم درکاره. پست اولم در چالش را فقط و فقط به خاطر دیده شدن نوشتم.
بعد از چالش تابستون که فهمیدم چالش قراره برنده داشته باشه. دیگه کار از بنزین گذشت و شد سوخت هسته ای!! بخاطر جایزه شم نبود (که بود?) فقط میخواستم رقابت کنم و به خودم ثابت کنم هنوزم بلدم بنویسم. هر روز دنبال یه سوژه برای خوب کردن حال خودم و بقیه بودم و در این راه حتی تو خوابگاه پف فیل درست کردم و بردم دانشگاه! ?
هر روز ویرگول رو چک میکردم. لایک های بقیه رو نگاه می کردم. سعی میکردم جمع و منها کنم ببینم کی برنده میشه. تو دلم برای بقیه شرکت کنندگان کری میخوندم و سعی میکردم یه جوری به نظر نیام که انگار برنده شدن زیاد برام مهمه?
وقتی نفر اول چالش پاییز شدم، واقعا و از ته قلبم به خودم امیدوار شدم و این طلایی ترین جامی بود که تو زندگیم براش تلاش کردم و به دستش آوردم. دوباره همه آرزو ها و هدف هایی که برای نویسنده شدن داشتم به یادم اومد. دوباره رو آوردم به کتاب خوندن و رفتم یه سالنامه پیدا کردم برای دوباره نوشتن...
الان تعداد پستام به 30 میرسه و طبق گزارش ویرگول جزء 1 درصدیام! ? هرچند عقیده دارم خیلی از لایک ها و کامنت های زیر پستام مرامی و رفاقتیه اما چندتایی از پستام رو میتونم با معیار های خودم نمره قابل قبولی بهشون بدم. چندتایی از پستا هام بازدید بالای 3 هزار تا خوردن اما میدونم بخاطر خوب نوشتن من نیست، گوگل خورشون ملس بودند. مثل مستند انقلاب جنسی و متولد اورشلیم. تک و توکی از پست هام یهویی و بدون نیت قبلی دیده شد. از جمله این پست:
بلاگفا، دمنتور، فانوس، یاهو مسنجر، ویرگول و ... همشون برای من تجربه های جدیدی بودند. تجربه ی آشنا شدن با طرز فکر های متفاوت. تجربه دیدن، شنیدن و با کفش دیگران راه رفتن. یه دوست ویرگولی یه بار بهم گفت میخواد به جای اینکه بیشتر وقتشو تو ویرگول بگذرونه، به جاش زمان مطالعه شو بیشتر کنه اما به نظر من وبلاگ نوشتن و خوندن از یه جنسی متفاوت با کتابه. رسالت وبلاگ نویسی به روز نوشتن، خاص نوشتن و از دل مردم نوشتنه. چیزی که شاید تو هر کتابی دیده نشه.
در پایان جا داره از مادرم تشکر کنم. ایشون هیچوقت راضی به عضویت من در هیچکدوم از تیم ها و سایت های مذکور نبودند و در این راه از هیچ کاری دریغ نکردند؛ (از قایم کردن مودم در کابینت، فر، محل کار و ... بگیر تا قطع کردن فیوز برق) همواره به جون من نق زدند و بنده رو مورد لطفشون قرار دادند...
همچنین از همه ی شما که با لایک ها و کامنت هاتون مشوق من بودین تشکر میکنم...
امیدوارم روزی برسه که بتونم خودمو نویسنده خطاب کنم.