بدیش اینه که آدم نمیتونه نیازِ عاطفیش رو نادیده بگیره، یعنی شدنی هست ولی ازت یه موجودِ نفهم میسازه! مطلقاً آن نرمال!
من خیلی دوست داشتم که میتونستم بی نیاز و قوی باشم، به خصوص در شرایطی که برطرف کردن این نیازها همه رقمه هزینه داره، ولی درست اندازه ی یه پیشیِ مزخرف نیاز به نوازش دارم و نمیتونمم کاریش کنم! جبر طبیعت...
خب از اونجا که نمیتونم با اونی که بهم میخوره باشم، یعنی پیداش نمیکنم، مدام وقتم هدر میره با آدمایِ مختلف، آدمایِ حتی احمق، خیلی احمق!
یعنی راستش خیلی هم دنبالِ ساختنِ یه رابطه و ارزشمند کردنش نیستم، اگه یه رابطه به خودیِ خود ارزشمند نباشه دیگه هیچ، تنبل تر از این حرفام که رو روابطه م انرژی بذارم.
اغلب حالم از این وضع به هم میخوره! اینکه برایِ همچین چیزی بخوای انقدر وقت تلف کنی احمقانه ست! حتی برایِ فکر کردن بهش و خیال پردازی هم... ولی همه چیز بهش دامن میزنه، دختر بودن، ایران زندگی کردن، ایرانی بودن، لوس و ننر و مغرور بودن، خاص بودن و انتظار بالا داشتن... همه چی.
بعد دیگه دست به دامن ماوراء الطبیعه شدم که مثل این فیلما یه روحی، جنی، چیزی رو بفرسته طرفم که باهاش دوست شم، هم هیجانش بیشتره هم این جور موجودات عجیب غریب بهتر به من میخورن، ولی اونم که هیچی! دریغ از یه تکونی، ضربه ای... هیچی!
از اینکه برده ی نیازهام باشم بیزارم، مثلاً بعضیا رو میبینم که با یه آدمه مطلقاً ندیده نشنیده ازدواج کردن یا دوست شدن و همینجوری هم تحملش میکنن، واسه همین نیازاشون دیگه، دقیقاً بردگی! یه عمر زندگی میکنی و بعد میبینی هیچ ارزشمند نبودی! بعد آخه از اون طرف اونایی هم که هر دقیقه با یکی هستن خیلی انرژی تلف میکنن، شاید بیشتر از منگلایِ دسته ی اول!
ولی هر تلاشم برای پایان دادن به این قضیه بی نتیجه میمونه، چون در واقع وقتی من میخوام برم تو یه رابطه ای مطلقاً انگیزه م اینه که کمترین وقت و انرژیِ ممکن رو بابتِ این جبر طبیعت تلف کنم ولی از اون طرف چی؟ از اون طرف تو خودِ همین رابطهه تو ملزمی که وقتت رو برایِ بعضی حماقتهایِ طرف مقابلت هم هدر کنی! یعنی حماقتهایِ خودِ آدم کافی نیست که... بعضی آن نرمال بازیا... بعدم به همون سرعتی که رفتم تو رابطه میام بیرون و درم پشتِ سرم میبندم.... دوباره چند وقت بعد روز از نو روزی از نو...
مثلاً وقتی یکی بهم میگه من نیاز به محبت دارم حالم به هم میخوره! خب یعنی چی این؟! یعنی آدم الکی ادا دراره و عزیزم و جانم بگه دیگه، خب این آرامش فکریِ منو به هم میزنه که فیلمایِ احمقانه بازی کنم، یعنی که "عزیزم" خودش باید بیاد، نمیشه آدم زور بزنه به کسی بگه عزیزم... زور زدن یعنی اتلاف وقت و انرژی! باید دلت بخواد که بگی، خودمم دوست ندارم کسی زور بزنه بهم محبت کنه! یعنی کلاً همونطور که گفتم به درست کردنِ چیزا اعتقاد ندارم، وقتی یه جایی محبت نیست خب نیست، آدم نمیتونه بره شاکی شه که تو چرا بهم نمیگی "عزیزم" که! این خلافِ شأنِ والایِ انسانیه و هیچ دردی رو هم درمان نمیکنه!
م خیلی اصرار داره که ما یه رابطه رو شروع کنیم، حالا تو این وضعِ تعلیقِ من، که باید سخت کار کنم و وقتی هم که کار نمیکنم خسته ی جنگ با خودمم، خسته ی عذاب وجدانِ کار نکردن... به این قضیه خیلی خوش بینه ولی من اصلاً خوش بین نیستم، اونم آدم حساسیه، روحیه ی هنری و نیاز به "عزیزم" و اینا... میدونم احتمالاً دعوا و درگیری پیش میاد، این آخرین چیزیه که من ممکنه بخوام! دعوا! یعنی به لطفِ بابا اینا، 70 برابرِ میزان مورد نیازم دعوا دیدم تو زندگیم و حالا دیگه فقط دنبالِ یه چیزِ آرومم، یه سکوت و فهم متقابل...
نمیدونم از کند ذهنیمه یا یُبس و بیخیال بودنم یا چی در هر صورت خیلی طول میکشه من بتونم چیزی رو تحلیل کنم و یه تصمیم قطعی بگیرم، یعنی تو زندگیم کلاً تصمیماتِ قطعیِ خیلی کمی گرفتم، بیشترشم خیلی کوتاه مدت بوده (اونقدر کوتاه بوده که وقت نشده روش تجدید نظر کنم)، وقتی هم تصمیم میگیرم اگه مدام به چالش کشیده بشه باز شک میکنم و وا میدم از نظرِ من کلاً هر چیزی میتونه درست باشه!!
حالا ما یه بار جدی بهم گفتیم که به درد هم نمیخوریم و جدا شدیم ولی اون باز اصرار میکنه و اصرار، این ذهنمو به هم میریزه، همین اصرار کردن رو میگم، از اصرار واقعاً بدم میاد آدم نمیدونه چی کار کنه، نمیتونی که فحش بدی... هر چی هم میگم به نظرم این رابطه ادامه ش درست نیست میگه نه اوکیه، همیشه هم همینه، وقتی میخوام با یکی دوست شم اولش بهش میگم چطور آدمی ام و اونم مثلاً میگه اوکیه، خوبه، کنار میام، ولی بعدش همش میخواد همه چی رو عوض کنه... کلاً از اینکه به خاطر کسی بخوام عوض بشم بیزارم... به خاطر خودمم تا حالا نتونستم عوض بشم!
م یه بار بهم گفت تو خیلی یُبس و بی احساسی، من البته چون همیشه حس میکردم خیلی مهربونم (نمیدونم چرا!! در حالیکه وقتی تجدید نظر کردم دیدم اصلاً هم مهربون نیستم فقط روحیه م لطیفه که این با مهربون بودن فرق داره) بهش گفتم خودت بی احساسی، بعد از اون موقع، هی تو هر جمله ای یه کلمه ی محبت آمیز میذاره! ولی من بدتر شدم که بهتر نشدم! اصلاً اوقم میگیره گاهی... گاهی به نظر میرسه یه چیزایی هست که داره بهتر میشه و این منو میترسونه... همیشه آخرش خراب میشه هر چی دیرتر ضررش بیشتر...
یه جور عجیبی داره حالم به هم میخوره از فکر کردن به این قضیه، ولش کن به قول اسکارلت فردا بهش فکر میکنم! البته همیشه هم همینه اونقدر تصمیم گرفتنم عقب میفته که همینجوری پیش میریم و وقتی کاتم میکنیم من هنوز تکلیفم مشخص نبوده! همیشه پا در هوا و باری به هر جهت و هردمبیل!!
+ حسم اینه که سلین وقتی داشته مرگ قسطی رو مینوشته خیلی ریلکس تا مدتها هر وقت دلش میخواسته مینشسته به نوشتن و هر چی عشقش بوده مینوشته، هیچ تلاشی هم برای ایجاز و مقید بودن به حفظِ روند داستانی و جذابِ ماجرا نمیکرده، یه جوری خیلی این کتاب رو دوست داشتم، رو حرف زدنم کاملاً تأثیر گذاشته، یعنی حتی صدایِ فکرمم ازش متأثر شده، منظورم کلماتیه که باهاشون فکر میکنم، اون دیدِ تحقیرآمیزش به همه چیز و همه کس هم برام جالب بود واقعاً. یعنی خیلی جاها قابل درک، خیلی جاها یه قداستهایی رو به سخره میگیره، دردهایِ مقدس، ارزشها... همه چی! و این هم آدمو غمگین میکنه هم آروم... البته هیچ جایگزینی هم براش معرفی نمیکنه، به جز دایی ادوار تقریباً همه شخصیتها غرقِ لجنن یه نوعِ لجنِ آشنا! هیچ چیزِ عجیب غریب و دوری نیست، فقط یه دیدگاهِ واقع گرایانه به همه ی چیزایِ محقر و مسخره ای که ما صبح تا شب تحسین میکنیم!
مطالب مرتبط
5-پاپ