صدرا
صدرا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

جبر دنیا

دریای خزر
دریای خزر

باور داری که روزی چشمانت برای همیشه بسته خواهد ماند؟

دستانت برای همیشه مُشت خواهد ماند.

چهره‌ات همیشه سراسر خشم خواهد ماند.

می‌دانم از چنین فردایی می‌ترسی، آری؛ یقین دارم هراس آن روزی را داری که تنها صدای در گوشَت صدای فریاد من است.

تنها متن پیش روی چشمانت از من است و تنها آرزوی تو برگشت دوباره من...

خیال آن روزی را در سر می‌پروراندی که مهتاب برایت از من خبر بیاورد، خورشید از امید من برایت حرف بزند و صبا طنین سه‌تارم را به گوشت برساند اما، این طور نبود...

من از ماه به سقف سفید اتاقم پناه بردم، از خورشید به سقف سفید اتاقم پناه بردم؛ من از طنین سه‌تارم و هرچه که تو را به یادم می‌آورد بیزار شدم. خودم را در درون اتاقی زندانی کردم که رد حرف‌هایت هنوز زخم بر قلب و جانم می‌زند.

عاقبت من اینجا منتظرِ یک اتفاق یا شاید معجزه برای فراموشی همه چیز. برای چیزی که نوشتن از آن برایم سخت است.

اکنون هر سایه‌ای رد تو را به دوش می‌کشد و هر خوابی هاله‌ای از تو را همراه خود دارد و این عذاب به اعتقاد من همان جبری‌ست که دنیا به ما روا داشته.

اینکه بعد از رفتنت همچنان باشی و بعد از هر سکوتی آهنگ شوی و بعد از هر دردی خاطره و بعد از هر دلتنگی، تبدیل به یک نوشته شوی و موقت درمانی برای سال‌ها بودنت و حال نبودنت!

این نوشته برای یک احساس از جنس تو بود. احساسی که مدت‌ها مرا در خودش خفه کرده و آشکارا مرا تبدیل به پیرمردی عصا به دست و مریض احوال در کنج اتاق خانه‌ام کرد.

این متن برای دفن احساسی دیگر بود.

نوشته‌ای از سید‌صدرا مبینی‌پور

۱۴۰۱/۱۰/۲۴

دلنوشتهعشقنوشتندلتنگی
«او زمانی مُــرد که برای من هنوز زِن‍ــده بود.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید