ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرا«او زمانی مُــرد که برای من هنوز زِن‍ــده بود.»
صدرا
صدرا
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

درمان

۱۴۰۴/۰۱/۲۳
۱۴۰۴/۰۱/۲۳

همه چیز همان طور که شروع شد به پایان رسید. خالق یک حس ابدی حقیقت را پذیرفت و خوی سرکش خود را پس از چهار سال به زمین زد. تا شاید این دیو سپید درونش یکبار برای همیشه زمین خورد و برای همیشه به تالار خاطرات ذهنش منتقل شود.

او گفت بزرگ شده است و حالش خوب است. می‌دانی صرف شنیدن همین یک کلمه «خوب» برای من بعد از این همه اتفاق کافی بود.

به او از روز هایم گفتم، از احوالاتم، از غم نبودنش و هزاران حرف دیگر که شاید گفتنش حتی لازم نبود! چه می‌شود گفت تنها دلم برایش تنگ بود.

مرگ پایان ماجرا نیست، بلکه نقطه رهایی و تولد دوباره است. با مرگ این احساسم شاید بتوانم زندگی را راحت‌تر سپری کنم.

نمی‌دونم چی گفتم که باعث شد دلش نرم بشه و صحبت کنیم ولی می‌خوام بدونه که تاوان زیادی برای رسیدن به این نقطه دادم. نمی‌خوام شلوغش کنم ولی خیلی زود تر از اینا میشد صحبت کنیم...

اما، معتقدم باید نبود، باید ندید و باید سکوت کرد. حداقل من دیگر می‌خواهم به این احساس پایان دهم، احساسی که ساقه سبز نام داشت و عنوانش عشق اول بود.

من تحت درمانم... چیزی که مدام ذهنم بهم میگه.

آخر این داستان هر اتفاقی بیوفته من به خودم و تو افتخار می‌کنم. چون هر دو از آنچه گمان می‌کردیم جان‌سخت‌تر بودیم و همین حقیقتا کافیست. مگه نه؟!

ممنون که بالاخره صحبت کردیم.

پایان

اینجا صدرا ایستاده و داره می‌نویسه.

در تاریخ ۱۴۰۴/۰۱/۲۴

پایاندلنوشتهنوشتنعشق اول
۳۷
۱۵
صدرا
صدرا
«او زمانی مُــرد که برای من هنوز زِن‍ــده بود.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید