ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرا
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

مگر کسی اینجا خانه می‌سازد؟

تُنگ_سرگرمی این روز‌های من :)
تُنگ_سرگرمی این روز‌های من :)

قلبم را می‌گویم...

نوشتم،

که چقدر در کار‌های خانه کمرنگ شده‌ای، کمی دست و دل بازانه خرج کن و با دست پر به خانه بیا. اینجا دختران خانه چشم انتظار بازگشت تو با دستانی مملو از کیسه‌های پلاستیکی متنوع هستند. تو حق نداری اینگونه با خانه و اعضای آن برخورد کنی. ما هم بخشی از زندگی تو هستیم و با تمام خستگی‌ها و بی‌حوصلگی‌هایت دوست داریم ساعاتی را در کنار هم باشیم، مثل تمام قلب‌های دیگر..!

حق دارند...

از فردا شکل دیگری خواهم بود، به آنچه دختران عزیزم می‌خواهند اهمیت بیشتری می‌دهم و برای تک‌تک‌شان گوش شنوا خواهم بود. خواسته‌هایشان را شاید نتوانم به سرعت اما، به مرور انجام خواهم داد. پاستیل خرسی برای آخری، مثل همیشه باید دو تا و آن هم یکی آشکار و دیگری پنهان و تنها برای خود خودش3>. چیپس و ماست برای وسطی، دختر وسطی عزیزم همیشه صاف و ساده است، حتی در خواسته‌هایش نظر مرا ملاک قرار می‌دهد و می‌گوید ماست حتما موسیر باشد اما طعم چیپس با خودت! می‌دانی این کار برای ما مرد‌ها سخت‌ترین کار دنیاست... ای کاش می‌گفت فلفلی یا پیاز جعفری؛ خیلی بهتر بود. اینطور نیست؟! اما اولی از من تنها زیبایی می‌خواست، وقتی برگشتی به خانه حتما باید سر و صورت خود را اصلاح کرده باشی، آن هم آن‌گونه که من می‌خواهم! به چشمانم زل می‌زند و بعد از یک دقیقه وارسی تمام و کمال صورتم، خودش را در آغوشم رها می‌کند(شاید برای اینکه حرفش را به کرسی بنشاند) و دلبرانه می‌گوید: با ریش‌هایت شروع کن، ته ریش واقعا بهت میاد، بخاطر آن گردن استخوانی درازت هم که شده، یکبار به حرف من گوش کن و دور سرت را خالی کن ولی، نه! این کار را نکن! تعجب می‌کنم؛ این تغییر نظر واقعا غیرقابل تحمل است. فریادم در می‌آید: آخر چه کار کنم؟؟؟ در جواب سریع اما، آرام می‌گوید:‌ نه؛ یعنی اگر دور سرت را خالی کردی، ریش‌هایت را نزن. (با تصوراتش همراه و غرق می‌شوم) سکوت را می‌شِکند و ادامه می‌دهد: سیبیل‌هایت را دست نزن و ریش‌هایت را کمی مرتب کن، به طرف بگو دور سرمو خالی کن و روی سرم را دست نزن. میگم چشم. و راضی می‌شود.

آن روز...

در مسیر رفتن به محل کار با خودم می‌گویم عجب اشتباهی کردم که باز راه را برای قلبم هموار کردم. آخر زمان و وقت می‌بَرَد. برخلاف آن چیزی که دخترانم تصور می‌کنند،‌ باور دارم درون آدمی اهمیت دارد. من از درون پاک، پاکیزه‌ و شاداب هستم. این طور نیست؟!

در هنگام برگشت به خانه در حالی که سردرد امانم نمی‌دهد، به نزدیکی درب خانه‌ی قلبم می‌رسم. پشت در یک نقاشی از من کشیده شده، در حالی که در دستانم دو پلاستیک، یکی یک عدد پاستیل خرسی(یکی هم در جیب کُتم برایش پنهان کردم) و در دست دیگرم چیپس با طعم علامت سوال و ماست موسیر بود. در درون نقاشی صورتم برق می‌زد از زیبایی و فرشته‌ها بر دور صورتم می‌چرخیدند و مرا آن طور که اولی می‌خواست طواف می‌کردند.

مکث و باز مکث و باز هم مکث بیشتر...

من واقعا نمی‌خواهم دخترانم را ناامید کنم ولی... قلب من جای خانه ساختن نیست.

شاید نه الان؛ و نه تا زمانی که هنوز آرزو‌هایم برای شکل گرفتن از صخره خیال به سختی بالا می‌روند.

در خصوص این عکس باید هزاران داستان روایت کنم و صدها عکس از پس و پیش آن بفرستم تا اندکی با آن خورشید و ابر آن روز احساس نزدیکی کنید.
در خصوص این عکس باید هزاران داستان روایت کنم و صدها عکس از پس و پیش آن بفرستم تا اندکی با آن خورشید و ابر آن روز احساس نزدیکی کنید.


قرار بود خیلی این داستان طولانی بشه ولی، حس کردم اینجا نقطه بهتری برای پایان و فهم مفهوم داستان است. در نتیجه مرا از بابت اندکی گُنگ و پیچ در پیچ نوشتن ببخشید.

در پناه باشید دوستان عزیز ویرگولی

نوشته‌ای از
سیدصدرا مبینی‌پور


خانهقلبخویشتنخودشناسیداستان
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید