میگویند در مناسبتهاست که میفهمی دیگر آن آدم سابق نیستی. میان گذشته و حال توقف میکنی و به آیندهای که آینه به تو نشان میدهد، خیره میمانی. چشمهایت دروغ نمیگوید، تو پیر شدهای و ذهنت درگیر موضوعات جدید و شاید مسخره! از خودت دلخور میشوی و ساعتها این منِ ناشناخته درون آینه را تماشا میکنی تا اندکی به آنچه بر او گذشت پی ببری.
میدانی من برای روبهرو نشدن با تو چشمانم را میبندم، هر چند رد حضور تو را در تَرَکهای میان قلبم حس میکنم اما، نخواستم بدانی که چقدر زیبا بود لحظه دوامآوردن. رفتن در قلب ماجرا و آرام ماندن... درست مثل آقای دارسی همان قدر آرام ولی عاشق.
من میدانم در این روزهای گرم بهار تماشای خویشتن عذابآور میشود، میدانم گاهی نفس کشیدن و ادامه دادن زیر تنگ دیگری سخت میشود، میدانم گل هم که باشی، دلت میخواهد پژمرده شوی و فرصت از نو شدن را به خود بدهی. نمیخواهم این بار مثل همیشه با یک_اما_ جملهام را در این پاراگراف خاتمه دهم. به گذشته فکر کن به تمام خاطرات خوش کنار مادر، به لبخندش و روحیهی خستگی ناپذیرش. به قلمَت فکر کن که چقدر رازدار قلب تو بود و تو چه عاشقانه در رکاب او تاختی. به خواندنها، بحثها و جدلها فکر کن، نتیجه همیشه مشخص بود. خواندنها، خواندنی بودند، بحثها مفید بودند، جدلها ناراحتکننده و طبیعی.
بزرگ شدن با من چه مزهای داشت؟ من اقرار میکنم که خیلی خوش شانس بودیم که با یک برخورد تمام طنابهای از هم تنیده شده، باز دوباره پیوند خورد. ما باهم بزرگ شدیم و کلاس درسمان مشترک بود. شاگردان ممتاز و رقیبان دیرین بودیم و سر همه چیز در پی سبقت گرفتن از دیگری. و حال لحظهای درنگ که که این حس دوری از چنین دوستی چقدر مرا سخت میآزارد.
دست خودم نیست... آن آینه کذایی هنوز تصویر تو را نشانم میدهد. شاید تو دیگر نباشی اما، تصویر تو در آینه با لبخند در برابر من جا مانده و تو به خواست خودت رفتی ولی، آن تصویر و نگاه با تو نرفت و ماند...
حال نوبت توست که به تصویر درون آینه خیره شوی، به من با تمام خاطرات خوب و بدم نگاه کنی. من بیتفاوتی را بلد نیستم. دوست نداشتن و تنفر را نیز. از ادعا کردن هم بیزارم. به مرحلهای رسیدهام که یقین دارم تو در آینه حقیقی نیستی، خیال یک رویای سپید بودی که محقق نشد و با خودش تمام خاطراتش را به سیاهچال انداخت.
حال تو اینجا هر چقدر نشسته باشی، من نیز بیشتر بیگانه خواهم شد و این غربت مرا از خانهام دور خواهد کرد. براستی تو مرا از همه دور کردی.
نوشته ای از صدرا پیش از مراسم عروسی برادرش و تماشای خویش در برابر آینه.
1403/03/02