ویرگول
ورودثبت نام
ترنج
ترنج
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

یک داستان خیالی کوتاه!



آخرین بار یادم نمیاد احساسم رو زیر کدوم درخت نارنج دفن کردم که حالا حالاها سراغش نرم. شکست عشقی نبود ولی یادمه ضربه احساسی بدی خوردم و لحظاتم رو از دست دادم برای همین تصمیم گرفتم مدتی به دور باشم از احساس و یا عاشق شدن. حالا تو دهه چهارم زندگیم یکی نشسته رو به روی من و داره از من میگه. از چیزهایی میگه که در من دیده و براش جذاب بوده. داره تمام چیزهایی رو میگه که زمان برد تا که خودم بفهمم چقدر وجودم با ارزش هست. اگر تو دهه سوم زندگیم بودم مطمینا وقتی کسی رو پیدا می کردم که تونسته وجود من رو درک کنه حتما یک لحظه هم درنگ نمیکردم و تصمیمم رو میگرفتم که بقیه عمرم رو کنارش بگذرونم. اما الان ...

نمیفهمم چی فرق کرده و یا من دنبال چی هستم که این درک متقابل هم نتونسته منو برای داشتن یه همراه تا آخر عمر مشتاق کنه.

نمیدونم دنبال چه کسی با چه خصوصیاتی هستم. واقعیت هم اینه که هیچ وقت هم نمیدونستم. یادمه وقتی ازم میپرسیدن که دلت میخواد همراه آیندت چه خصوصیاتی داشته باشه نمیتونستم براشون بگم. بنظرم پوچ و بیهوده بود و هست که من خصوصیات اخلاقی رو که دوست دارم برای یه نفر دیگه بخوام و اون آدم رو کنار خودم داشته باشم. من بیشتر دنبال کشف آدم ها بودم و هستم. دلم میخواست کسی میومد که با روحیاتش سورپرایزم کنه نه اینکه روح و جسمش اونی باشه که من همیشه دنبالش بودم.

من تو فکرای خودم غرق بودم که بهم گفت: خوب حالا نظرت چیه؟ موافقی تایم بیشتری رو برای شناخت هم بگذرونیم تا تصمیممون رو بگیریم؟

تایم بیشتر؟ ما سه سال هست که با همیم. به هم فکر میکنیم. برای هم غصه می خوریم. همدیگه رو دوست داریم. و من هزار بار این صحنه رو تصور کرده بودم که تو یه روزی میای میشینی جلوم و از با هم بودن ابدی حرف میزنی. هیچ ترسی ندارم حتی بهت بگم که خودم رو تو لباس سفید و کنار تو هم تصور کردم. بلوغ فکری این اجازه رو بهم میده که حتی این خیال بافی ها رو هم برات شرح بدم. ولی تو همه اون خیالبافی های پرفکت احساس میکردم خوشحال نیستم. میخندیدم. بهترین ها رو برای مراسم جشن انتخاب میکردم ولی ته دلم مطمین نبودم. حسی که ته همه این ماجراها برام هست" ترس" هست. ترس از اینکه نکنه انتخابمون درست نباشه. انتخاب من درست نباشه و اون تنهایی قشنگی که برای خودم دارم رو خراب کنه. من بهای کمی برای داشتن این آرامش ندادم و واقعا دلم نمیخواد حداقل تو این مورد ریسک کنمو بگم هرچه بادا باد.

اینها رو که براش گفتم با یه لبخند گفت یعنی فکر میکنی با این سنی که منو تو داریم ممکنه انتخاب بهتری برای هر دومون پیش بیاد؟

همین یک جمله بهم نشون داد که حسم رو نفهمیده ولی این نفهمیدنش چیزی از ارزشی که برام داشت رو کم نکرد. خیلی چیزها تو زندگی من گنگ و عجیب بودن و هستن برای دیگران. مثل اتفاقات و افکار دیگران برای من.

خندیدم و بهش گفتم: من برای انتخاب "آدم بهتر" زندگی نمی کنم. برای داشتن آرامش در کنار بهترین هایی که ساختم و می سازم زندگی میکنم. بازم سخت حرف زده بودم. میدونستم که باز هم گیج شده بود.خیلی آروم به خوردن غذا ادامه دادیم. موقع خداحافظی جلوی درب رستوران ساده ترین خداحافظی دنیا رو داشتیم. طوری که شاید فکر میکردیم شب دوباره قراره همدیگه رو ببینیم.

اما از اون روز به بعد دیگه همدیگه رو ندیدیم یا حتی نشنیدیم.فقط یک سال بعد خونه دوستم کارت دعوت عروسیش رو دیدم و خوشحال بودم برای" او" که انتخاب بهتری داشت و برای خودم که درخت نارنج رو هنوز پیدا نکرده بودم.



داستانداستان کوتاهداستان نویسیعاشقیتنهایی
یک مهندس هستم ولی آرزوی نویسنده بودن دارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید