«تردید»
«تردید»
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

«صفرهای بعد از ممیز»



«صفرهای بعد از ممیز»

می دانی که می‌توانی با همه دردی دست و پنجه نرم کنی به جز تنهایی. با این که می دانی تنهایی یک انتخاب نیست، یک سرنوشت است. نمی‌شود آن را از بین برد. قرن هاست تنهای تنها زندگی کرده ای. می دانی که تنها به دنیا آمده ای و تنها خواهی مرد. فکر می‌کنی هر کسی به یک نفر نیاز دارد که برایش مهم ترین آدم روی زمین باشد؛ حتی برای مدتی کوتاه هم که شده. فکر می‌کنی تنهایی هر کس به اندازه جای خالی آدم های مهمی است که در زندگیش نقش ندارند اما می‌توانستند داشته باشند. این‌ها ممکن بود دوست هایی موقت باشند یا نزدیک ترین اعضای خانواده؛ مرد باشند یا زن؛ کم یا زیاد یا حتی سهره‌ای در یک قفس کوچک. و این که واقعا در نظر دیگران چقدر مهم هستند اصلا مطرح نیست، باید دید برای تو چه قدر اهمیت دارند! درست مثل تو که در زندگیت آدم‌های بسیار زیادی رفت و آمد دارند اما تقریبا هیچ کدامشان برایت ضرورتی ندارند و تو هم برای هیچ کدام ضروری نیستی. مثل صفرهای بعد از ممیز که هیچ تاثیری بر سرنوشت عددها ندارند...

زمان زیادی گذشته و هنوز درگیر ماجرایی هستی که در گذشته برایت رخ داده یا شاید هم در آینده قرار است رخ بدهد. نمی دانی گذشته و آینده یعنی چه؟ روزهای هفته را گم کرده‌ای. نمی‌دانی در کدام شب و کدام ماه و کدام سال زنده‌ای. چشم هایت را می‌بندی... انگار توی یک مدار گیر افتاده‌ای و مدام می‌چرخی. پایانی وجود ندارد. چرخش در این مدار تنها سرنوشتی است که برایت رقم خورده. باید ادامه بدهی حتی اگر توانش را نداشته باشی. می خواهی از توی مدار بیرون بزنی اما نمی توانی. تو محکوم به چرخیدن در چرخه‌ای هستی که نه اولی داشته و نه آخری. درست مثل خری که از صبح تا شب توی آسیاب می‌چرخد. تو حتی به اندازه همان خر هم از سعادت بهره‌ای نبرده‌ای تا دست کم چشم هایت را با یک تکه دستمال ببندند. مدار تو را به سمت خودش می کشد. سعی می‌کنی ادامه ندهی اما نمی‌توانی. صدای خنده های بلند کسی را می شنوی . مدار تند‌تر می چرخد. زانو هایت را توی بغل می گیری، مشت هایت را جمع می کنی...

می بینی تهوع توی شکمت لگد می زند و می خواهد از گلویت بیرون بپاشد اما دهانت را می‌بندی. دهانت را که می‌بندی از توی شکمت بالا می‌آید، مزه متعفنی را توی دهانت احساس می‌کنی که تا پشت دندان هایت می‌آید. مایع سیاه و بدبو و چسبناکی تمام دهانت را پر می‌کند اما دندان‌هایت را دوباره بر هم می فشاری. دندان هایت مثل سنگ چخماق به هم ساییده می‌شوند و به هم خط می‌اندازند. مایع سیاه را قورت می‌دهی. از گلویت پایین نمی‌رود؛ توی گلویت گره می‌خورد و از آن جابه سمت چشم هایت بالا می‌آید. سعی می‌کنی عادی به نظر برسی اما نمی‌توانی. مایع سیاه بدبو از توی منفذ کوچک چشم هایت بیرون می زند و روی صورت و لباست می‌ریزد. چشم هایت را محکم می بندی. مایع سیاه بدبو پایین می رود. چرخ می خورد و از رگ های سر شانه‌ات توی دستانت سرازیر می شود. توی انگشتانت می دود. سنگینی را توی دست هایت حس می کنی. دست هایت را نمی توانی بلند کنی. اختیار دست هایت را نداری. انگشتانت ورم کرده اند می خواهی بنویسی شاید قدری از این ورم کاسته شود اما می دانی فایده ای ندارد. دست هایت را توی جیب هایت فرو می بری. مایع سیاه از توی تنت پایین می رود و از شریان ها به بیضه ها و از بیضه ها به بیرون می ریزد. نمی توانی جلویش را بگیری. درست جلوی پاهایت تصویر مبهمی از خود را می بینی. ایستاده ای و خودت را توی مایع سیاه بدبو می‌بینی که با بهت و حیرت به خودت خیره شده ای. تصویرت هم رهایت کرده و می‌رود و تو هرچه توی مایع سیاه دنبالش می گردی پیدایش نمی کنی. به سمت آینه می دوی اما توی آینه هم خودت را نمی بینی. ساعت روی دیوار، توی آینه دارد به سمت چپ می‌چرخد، چرخشی تند ...

اول گریه می‌کنی و می خواهی چیزی بگویی اما نمی توانی. بعد می بینی توی تاریکی تنها نشسته ای و دور تا دورت را آب گرفته. صدای ساعت به صدای تپش قلب بدل می شود . استخوان هایت نرم می شوند، گوشت هایت فرو میریزند و جاری می شوند. جایی را نمی بینی اما انگار از توی خون و عفن پس می‌روی به رگ های متورم و سخت؛ بعد از آنجا به کمرگاه و سینه. از آن‌جا می روی به قلبی بزرگ که محکم می‌کوبد. چشم نداری که ببینی اما حس می‌کنی؛ انگار که جزئی از تمام اتفاقاتی. از توی قلب به دیواره های گوشتی معده می‌روی و از آن جا به گلوگاه؛ از گلو به دهان و از دهان به سرپنجه... تکه‌هایت از زیر دندان ها بیرون می‌آیند و به هم می‌چسبند...چشم نداری که ببینی اما حس می‌کنی که پاره پاره های تنت به هم پیوند می‌خورد. پاره های تنت به هم جوش می خورد و پوست رویش را می گیرد. خون از زمین می جوشد و از لبه چاقو بالا می رود و می ریزد توی رگ های خالی‌ت. چاقو لبه تیزش را به رگ پاره‌ات می کشد و پوست نازکی پارگی گلویت را می پوشاند. چشمانت گرد شده اند. می خواهی چیزی بگویی اما نمی توانی. چیزی جز ناله از گلویت در نمی‌آید.

ناله هایت ضعیف و ضعیف تر می‌شود چشمان ترسیده ات را بهم می‌زنی؛ بازشان که می‌کنی خودت را توی یک محیط سخت محصور می‌بینی. چشمانت را بهم می‌زنی. کاکل سنبله‌ات تنها در باد می‌‌رقصد. رنگ و روی طلایی‌ات به سبز بدل می‌شود، کم کم پس می روی تا این که از زمین می بلعدت. آن زیر آرمیده‌ای؛ تنها. چشمانت بسته است. نمی‌توانی ببینی اما تنهاییت را احساس می‌کنی. زمین شکافته می‌شود و تو در میان شیون از حفره به آغوش ها بر‍‌می‌گردی. بر می‌گردی و توی تابوت دراز می‌کشی تا به خانه ات برگردی...

در خانه‌ات هستی، رمق نداری؛ می‌خواهی چیزی بگویی ولی نمی‌توانی. روزهای هفته را گم کرده‌ای. نمی‌دانی در کدام شب و کدام ماه و کدام سال زنده‌ای. چشم هایت را می‌بندی. دست هایت سنگین شده‌اند. درد در سینه ات می‌پیچد و می‌پیچد. می دانی که می‌توانی با همه دردی دست و پنجه نرم کنی به جز تنهایی. با این که می دانی تنهایی یک انتخاب نیست، یک سرنوشت است. نمی‌شود آن را از بین برد. می دانی که تنها به دنیا آمده ای و تنها خواهی مرد. فکر می‌کنی هر کسی به یک نفر نیاز دارد که برایش مهم ترین آدم روی زمین باشد؛ حتی برای مدتی کوتاه هم که شده. فکر می‌کنی تنهایی هر کس به اندازه جای خالی آدم های مهمی است که در زندگیش نقش ندارند اما می‌توانستند داشته باشند. دور و برت شلوغ است . در زندگیت آدم‌های بسیار زیادی رفت و آمد دارند اما تقریبا هیچ کدامشان برایت ضرورتی ندارند و تو هم برای هیچ کدام ضروری نیستی. مثل صفرهای بعد از ممیز که هیچ تاثیری بر سرنوشت عددها ندارند...

تنهاییداستانادبیاتداستان کوتاهتکرار
«تردید»یگانه راهِ «اطمینان‌بخشی» است که انسان در مسیر دستیابی به«حقیقت»می‌تواند طی‌کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید