ویرگول
ورودثبت نام
حسن آقانصیری
حسن آقانصیریپژوهشگر و رواندرمانگر
حسن آقانصیری
حسن آقانصیری
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

اختیار در آستانه‌ی نیستی: چرا بعضی انسان‌ها مرگ را تصمیم می‌دانند، نه حادثه؟

تصور کنید فردی در نیمه‌شبی بدون پیش‌امد یا روی دادن اتفاق خاصی، در گوشه‌‌ی اتاق خوابش هنگام استراحت، با خودش بگوید: «روزی خودم تمامش می‌کنم؛ فقط زمانش را نمی‌دانم!»

این جمله نه تهدید است و نه نمایش. بیش‌تر شبیه یک یادداشت نانوشته است که آن‌را در حاشیه‌‌‌ی دفتر ذهنش می‌نویسد تا از فروپاشی نظم درونی روانش جلوگیری کند. برای بعضی انسان‌ها، تصور «خودکشی در آینده» نه تصمیمی آنی، بلکه نوعی سامان دادن به آشوب درون روانی‌شان است. مرگ، در این روایت کوتاه، به «گزینه‌ی آخر قابل‌کنترل» بدل می‌شود: یک خروج اضطراری که دانستن وجودش، خودش نوعی آرامش می‌اورد. انگار که ذهن این جمله را زیر لب می‌گوید: «اگر همه‌چیز از دستم برود، هنوز این یکی در اختیار من است.»

 در بسیاری از نظریات روان‌شناسی، میل به خودکشی همیشه از نفرت نسبت به زندگی نمی‌آید؛ گاهی از میل به کنترل است. وقتی انسان احساس می‌کند بر بدن، زمان، یا سرنوشت خود تسلطی ندارد، ذهن به دنبال حوزه‌ای می‌گردد که هنوز در آن صاحب اختیار است. مرگ، به‌ویژه در قالب خودکشی، در ذهن تبدیل به «آخرین قلمرو قدرت» می‌شود.

در روان‌شناسی مدرن، به این حالت illusion of control می‌گویند: «توهمی تسکین‌بخش که در کوتاه مدت اضطراب را کاهش می‌دهد، اما در بلندمدت، زندگی را از معنا تهی می‌کند. ذهن انسان نمی‌تواند با ندانستن زندگی کند؛ پس مرگ را پیش‌بینی می‌کند تا احساس کند جهان هنوز قابل فهم است.

 برای بعضی دیگر از انسان‌ها، فکر خودکشی فقط یک اندیشه نیست بلکه بخشی از روایت زندگی آن‌ها است. در روان‌شناسی هویت، این پدیده را (identity foreclosure) یا در معنای تحت‌اللفظی بستن زودهنگام هویت می‌نامند؛ یعنی وقتی که فرد پیش از تجربه‌ی زندگی، معنای نهایی آن را مشخص می‌کند. چنین فردی ممکن است بگوید: «از نوجوانی می‌دانستم که روزی خودم پایانش می‌دهم.» این جمله، نه از قصد فوری، بلکه از نوعی قطعیت درونی می‌اید. از میل افراطی ذهن به دانستن «چگونه تمام می‌شود؟». چنین دانستنی، احساس امنیت می‌اورد؛ اما امنیتی که با حذف امکان‌های زندگی به‌دست می‌آید.

 پژوهش پیرامون مفهوم خودکشی طی سال‌های گذشته بسیار بیشتر از پیش مورد توجه قرار گرفته است و عده‌ای از متخصصان حوزه سلامت روان در این مورد مطالعات گسترده‌ و تخصصی‌تری انجام داده‌اند که یکی از آنان «ادوین اشنایدمن» است. اشنایدمن، پیشگام پژوهش خودکشی، واژه‌ای ابداع کرد: Psychache به معنای «درد روانیِ تحمل‌ناپذیر». این واژه به سرعت جای خودش را در مطالعات و مفاهیم این حوزه پیدا کرد. این درد، نه افسردگی است، نه خشم، نه سوگ؛ بلکه صدایی مداوم در ذهن است که می‌گوید «دیگر بس است».

برای بسیاری از افرادی که به مرگ فکر می‌کنند، مسئله، مسئله‌ی نابودی نیست بلکه مسئله‌ی خاموشی است! سکوتی که می‌خواهد جایگزین سروصدای درونی شود. در این نگاه، مرگ نوعی دکمه‌ی خاموشی است، نه نابودی؛ درخواست سکوت از جهانی که ذهن را فرسوده کرده است.

 کمی از دید وجودی به این قضیه نگاه کنیم. انسان از مرگ می‌ترسد و برای فرار از آن، هزار روایت می‌سازد: مذهب، علم، جاودانگی، فرزند، اثر. اما برای بعضی‌ها، همین ترس، بیش از اندازه بیدار می‌ماند. ذهنی که نمی‌تواند با مرگ به عنوان راز کنار بیاید، وسوسه‌ی خطرناک «پیش‌دستی بر مرگ» را تجربه می‌کند. در روان‌شناسی وجودی، این وضعیت را «فلج اگزیستانسیال» می‌نامند؛ وقتی آگاهی از فنا، به‌جای بیداری، به فلج بدل می‌شود. چنین فردی می‌گوید: «اگر قرار است مرگ روزی بیاید، چرا خودم زمانش را انتخاب نکنم؟» در نگاه او، مرگِ خودخواسته نه نابودی بلکه، تسلط است.

 مرگ در فرهنگ‌ها همیشه با معنایی زیباشناختی همراه بوده است. از ادبیات تراژیک تا روایت‌های مجازی امروز، مرگ خودخواسته گاهی به شکل رهایی، پاکی، یا اعتراض به تصویر کشیده می‌شود. اما کمتر فرهنگی یاد داده است که چگونه می‌شود در رنج ماند، بدون آنکه فروپاشید!

در روان‌شناسی رسانه، این دو چهره را اثر ورتر و اثر پاپاگنو می‌نامند: اثر ورتر یعنی تقلید از خودکشی قهرمانانه و اثر پاپاگنو یعنی الهام از رهایی بدون مرگ. هر جامعه‌ای که چهره‌ی اول را بیش از دومی بازنمایی کند، در ناخودآگاه جمعی‌اش، مرگ را زیباتر از زندگی آموزش می‌دهد.

 در اتاق‌های درمان، بسیاری از بیماران می‌گویند: «نمی‌خواهم زنده باشم، ولی از طرف دیگر نمی‌خواهم هم بمیرم!» این جمله دقیق‌ترین تعریف از مرز اضطراب وجودی است. تصور مرگ در این حالت، نه تصمیم است و نه تهدید؛ بلکه زبان درد است، زبان ناامیدیِ ترجمه‌ناپذیر. روان‌شناسان می‌دانند که بیان این افکار، اگر شنیده شود، احتمال اقدام را کاهش می‌دهد. مشکل، نه گفتن مرگ، بلکه سکوت اطرافیان است. انسان گاهی فقط می‌خواهد در حضور دیگری، فکر مرگش را بلند بگوید تا مطمئن شود هنوز شنیده می‌شود.

 ذهن انسان عاشق مطلق‌هاست: یا رهایی کامل، یا پایان کامل. اما زندگی در میان این دو جریان دارد، در خاکستری‌های بین امید و خستگی. ما اگر به خود اجازه دهیم بی‌معنا شویم، دلسرد شویم، یا حتی بی‌هدف بمانیم بی‌آنکه به پایان فکر کنیم، در واقع تمرین می‌کنیم که زنده بمانیم. شاید آن‌چه خودکشی نامیده می‌شود، همیشه میل به مرگ نباشد؛ بلکه میل به سکوت، یا نفرت از تکرار باشد. و شاید گفتن «روزی خودم تمامش می‌کنم» نه طرح نابودی، بلکه آخرین تلاش برای معنا دادن به زندگی باشد.

 مرگ در نهایت چیزی بیش از یک آینه نیست؛ آینه‌ای که انسان در آن خودش را می‌بیند، آسیب‌پذیر، موقتی و ناتمام. بعضی زودتر به این آینه نگاه می‌کنند و برایش تصمیم می‌گیرند، نه از نفرت که از وسوسه‌ی دانستن. این نگاه زودرس، گاهی نه نشانه‌ی تاریکی، بلکه یک نوع کنجکاوی نسبت به مرز میان بودن و نبودن است. اما حقیقت شاید همین باشد:

ما با مرگ دست می‌دهیم تا بتوانیم دوباره زندگی کنیم، نه آنکه بخواهیم از آن فرار کنیم.

 گردآوری: حسن آقانصیری

مرگخودکشیروانشناسیسلامت روان
۳
۰
حسن آقانصیری
حسن آقانصیری
پژوهشگر و رواندرمانگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید