زمانیکه هنوز بوم وجودم با قلم حضور کسی، رنگی نشده بود، وقتی موسیقی گوش میدادم هیچ مخاطبی جایگزین معشوق شاعر، جایگزین کسی که خواننده بیمهابا، عدمش را فریاد میزد، جایگزین کسی که نوازنده برای حلقههای خم گیسویش، بر تارش زخمه میزد، هیچ معشوقی را متصور نمیشدم. تابلوی درون من خالی از پرتره دلربایی بود.
بعد از مدتی یک نفر ظاهر شد و هر ظهوری، غیبتی! یکی یکی آمدند و به نوبت رفتند و من حال به بوم نقاشی روابطم نگاه میکردم که هر گوشهاش رنگی و نقشی، بیارتباط باهم اما نشان دهندهی گذشتهام. در زمان حضور هر یکشان، موسیقیها شکلی به خود گرفته تصویر میشدند.
یک روز از من پرسید حال بعد از این همه رفت و آمد، نوایی بشنوی، مضرابی به گوشت بخورد، یاد کدام میوفتی؟ و من... و من... از ندانستن جواب این سوال خرد شدم، از شکستنم فریاد بود که به پای پرسشگر فرو رفت. این روزها به دور از بوم نقاشی که مدتهاست با رنگ تازهای جان نگرفته و با پای عابری لگدمال نشده، با خودم صحبت میکنم. انسان بعد از پیدا کردن مخاطب و از دیت دادنش، دیگه شماره را نمیگیره. از آخرین باری که آهنگی را گوش دادم قبل از حضور کسی، در زمان حضورش و کمی پس از رفتنش به نیت بازسازی خاطراتش، نمیدانم چقدر میگذرد. دیگر دلیلی برای شنیدنشان ندارم.