Hassan Nassiri
Hassan Nassiri
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

قبرستون فراموش شده‌ها

نشستم روی نیمکت قبرستون

قبرستون که میگم چهارتا قطعه‌ی قبر نیست که توش جسد و جنازه باشه

قبرستون آدماییه که فراموش شدن.

دست به دست فندک میچرخه بین اجساد.

یکی بهمن، یکی آزادی، یکی مارلبرو، یکی وینستون ولی در اصل فرقی نمی‌کنه لاکردار همشون دهنو تلخ میکنن و دلمون رو گرم. اینجا دیگه صحبت پر و خالی شدن زیرسیگاری نیست، نخ با نخ روشن میشه، فکر با فکر. اینجا دیگه صحبت رفت و اومد بازمانده‌ها بالا سر سنگ قبر نیست، هرکس فقط یکی رو داشت که همون یکی توی ذهنشون، توی خاطراتشون قدم میزد و میرفت.

جمع شده بودیم. جمع فراموش شدگان. سرد بود، سرما از بیرون نبودا، فضای باز که باشه آدم سردش میشه، کنارت اگه دیواری واسه تکیه‌گاه نباشه که پشتش پناه بگیری، سرما بیشتر هم میشه. گفتم که، سرما از بیرون نبود. نبود، اون تکیه‌گاه گرمِ هیچ‌کدوم از ما که گرم کنه دلی رو که یخ زده از دلتنگی. وسط جمعی که گرد نشسته بودیم که همه دیده بشن، یه آتیش روشن کردیم. آتیش که میگم با چوب و بنزین و فندک نبود. هیزم آتیش خاطرات بود، فندکش، کلمه‌‌ی بگو! من شدم اونی که فندک میزنه به تن بی‌جون دگران. بگو... ما مردیم، روزی که آخرین‌بار دم فرودگاه امام اومد تو بغل خسته‌ی ما، مردیم. اون‌که رفت، ما رو اوردن اینجا.

تو بگو... ما مردیم، وقتی زورمون به دنیا نرسید که بشه، نشد که بشه و رفت. رفت...نمیدونم کجا! رفت که رفت. اصلا اومده بود که بره. رفته بودیم پی‌ش که بریم پاتوق همیشگی، همیشه از پشت پنجره دست تکون میداد که دو دقیقه‌ی دیگه میاد. اون‌باری که رفتم، چراغ خاموش بود، پنجره بی‌پرده، اتاق خالی و ساکت. اون که رفت، من نرفتم. من دیگه موندم پایین پنجره، الان نبین اینجام، که من اونجا مردم.

تو بگو... یه روز گفت میمونه، گفتم میمونم. نشد دیگه. نشد. اینکه چرا؟ خودمم نمیدونم. خودشم نمیدونه. انگار یادمون رفته بود برای چی بودیم؟ برای چی ادامه دادیم! یه روزی بدون اینکه هیچی بگیم جدا شدیم. بعدش نابود شدیم. تازه یادم اومده بود کی بود و کی رفت! که خب دیگه رفت.

سیگارا روشن میشد و سیگار بعدی زودتر روشن میشه. گفتم بگو... گفت نمیگم. ما فراموش شدیم آقاجان! خب درست. اینکه دیگه گفتن نداره. تو که فراموش نشدی! تو که شبیه ما نیستی. صورتت جون داره، حرفات گرمه، چشمات با حرفای ما مرتب سفید و قرمز میشه، در کل حالت خوبه. چیکار میکنی بین ما؟

من که فراموش شده نیستم. یعنی بودما ولی دیگه نیستم. یه‌روزی جای یکی از شما نشسته بودم. میگفتم... میگفتم از زمین و زمان، از ماه، از ستاره. میگفتم اونقدر که یادم نیاد چیز دیگه‌ای هم برای گفتن مونده یا نه. میگم بگو... چون یه‌روز خودم بودم که میگفتم. فرقی نداشت به کی! گاهی به دوست، گاه غریبه. گاه وقت خوشی، گاه که گاه نه، همیشه به وقت دلتنگی. میگفتم... از صدایی که بالاخره بعد یک‌سال دلتنگی برای شنیدنش، دیشب شنیدم و مثل شما مردم:( از صورت و چهره‌ی ماهش که مثل ماه به وقت خواب به آدم نگاه میکنه به وقت بستن چشماش، حالمونو خوب میکنه. از وجودش از حضورش از رفتارش، میگفتم چون برای گفتن اومدیم.

اینجا بودم، پیش شما. تا اینکه یه‌‌روزی سراغم اومد. دوربینش رو سمتم گرفت گفت بگو... گفتم غلط کردم غلط، اشتباه کردم. گفتم. گفتم و دیگه فراموش شده نبودم. رفتم از اینجا، رفتم تو دنیایی که دیگه سیگار با سیگار روشن نمیشد، فکر با فکر. توی اون دنیا آغوش با آغوشش جابجا میشه، بوسه با بوسه. توی اون دنیا نگاهش که میکنم دیگه به خیالش نگاه نمیکنم. دنیا چطوری چرخید که واقعی شد! که شد. واقعی شد همه حال خوبم. دیگه آرزوی خوب شد حال لازم ندارم، فقط برای تداومش تلاش میکنم.

الان برگشته دنبالم که منو ببره با خودش. فقط خواستم بگم شاید یه‌روزی بیاید اینجا و بگید: خوب شد!

داستاندلنوشتهعاشقانهقبرستانفراموشی
يادآورِ حال فراموش شده ات?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید