همین که در باز میشود، خودم را در آینه میبینم، به برق چشمهایم زل زده و لبخند میزنم. درها در حال بسته شدن هستند که سریع پایم را جلو میبرم و خودم را به داخل میکشانم. دکمه شماره 8 را فشار میدهم و صاف در جایم میایستم. کلی کار دارم، از دیروز که اسبابکشی کردهایم وقت نکردهام همه وسایل را جا بهجا کنم. به چینش وسایل فکر میکنم. گلدان شمعدانی را در دستهایم جا بهجا میکنم و با خودم میگویم، بهترین جا برایش هره پنجره آشپزخانه است. هم نورگیر است، هم جلو چشم است.
به دکمههای چشمک زن آسانسور نگاه میکنم. طبقه اول را رد میکند: «اوووه تازه یه طبقه بالا امده!» دلم میخواهد این چند ثانیه هم سریع بگذرد و به طبقه هشتم برسم؛ درِ آسانسور درست مقابل واحد ما باز شود. کلیدهایم را جلینگ جلینگکنان از کیفم در بیاورم و در را باز کنم و وارد خانه شوم. دلم غنج میرود برای چیدن وسایل، برای گذاشتن شمعدانیها در هره پنجره؛ میخواهم قبل از اینکه مرتضی به خانه بیاید، همه چیز را سر جایش چیده باشم. خنده ریزی میکنم و بساط پختن قرمه سبزی را هم در ذهنم پهن میکنم.
در حال چیدن ظرفهای بوفه هستم که آسانسور در طبقه دوم توقف میکند و پیرمردی وارد میشود. سلام میکنم، نگاهم میکند و بعد از کمی مکث بیحوصله جوابم را میدهد. آنگاه بر میگردد و دکمه همکف را میزند و همان گونه که آرام آرام به سمت دیگر آسانسور میرود؛ سری تکان میدهد و میگوید: «پیری هستش و هزار تا درد بیدرمون.» چشم هایم به دفترچه بیمهاش میافتد که در دستهایش محکم گرفته است.
یکباره یاد مرتضی میافتم که اگر پیر شود چه شکلی میشود؟ دلم نمیخواهد که قدش خمیده شود، طاقت دیدن چروک بر صورت کشیدهاش را هم ندارم. مرتضی را همینگونه که هست میخواهم، دلم نمیخواهد هیچگاه خندههای نمکینش از لبهایش محو شود. لبخندی میزنم و به بچههایمان فکر میکنم، مرتضی عاشق بچه است. در این پنج سال هم مراعات من را کرده وگرنه بچه از زبانش نمیافتد. فکر میکنم حالا که صاحب خانه شدهایم، دیگر وقتاش است.
با سر و صداهایی که به گوش میرسد به خودم میآیم؛ به طبقه سوم رسیدهایم ولی هنوز درهای آسانسور باز نشده است. پیرمرد سر تکان میدهد و آرام آرام خودش را به گوشه میکشاند. در باز میشود و زن جوان قد کوتاهی در حالی که بچهی چهار، پنج سالهای را پشت سر خود میکشاند سرش را به داخل خانه میبرد و میگوید: «همین روزها منتظر احضاریه دادگاه باش.» و در را محکم میبندد و در حالی که گوشهی شالش را پشتش میاندازد، دخترش را به داخل آسانسور هل میدهد و با حرص روی دکمهی روشن همکف میکوبد. زیر چشمی نگاهش میکنم، همانگونه که با دستهای لرزانش، اشکهای دخترش را از روی گونههایش پاک میکند؛ دندانهایش را بههم میفشارد و مدام زیرلب چیزی را با خود واگویه میکند، به محض بلند کردن سرش سریع نگاهم را از او میدزدم و به شمعدانی قرمز میاندازم. و یاد حرف فروشنده میافتم که گفت: «یادت نره که هر روز باید بهش آب بدی، مخصوصا تو این فصل.» و زیر لب هر روز را تکرار میکنم و با خودم میگویم: «باید بهت آب بدم، باید آب بخوری، سبز بشی و گل بدی؛ کل زندگی همینه.»
نگاهی به ساعتم میاندازم، برای پختن قرمه سبزی وقت هست. مرتضی صبح در حال رفتن به سر کار گفت که امروز زودتر به خانه میآید تا کمکم کند. ولی باید قبل از این که بیاید کارهایم تمام شده باشد و غذا را هم بار گذاشته باشم، دلم میخواهد بعد از این همه مدت، امشب را با آرامش بگذرانیم و به آیندهمان فکر کنیم.
طبقه چهارم همراه با خیالپردازیهایم، رد میشود و آسانسور در طبقه پنجم توقف میکند. یک خانم میانسال همراه با دختر جوانی در حالی که با یکدیگر صحبت میکنند داخل میشوند و بیآنکه لحظهای از بگو مگو کردن دست بکشند، سری به معنای سلام به دیگران تکان میدهند. دختر دراز میشود تا دکمه را فشار دهد و وقتی که دکمه روشن همکف را میبیند، دستش را میاندازد و خطاب به مادرش میگوید: «اصلا میخوای ازدواج نکنم؟ مگه تقصیر منه که همه چیز گرون شده، اصلا برای چی بچهدار شدید وقتی نمیتونید جهزیه جور کنید؟» مادرش نگاهی به اطراف میچرخاند و لب ور میچیند و آرام میگوید: «خوب حالا!» دختر همانگونه که دارد با ناخن های بلند کاشته شدهاش ور میرود، میگوید: «مگه دروغ میگم؟»
خاطرات دوران ازدواجم و 5 سال زندگی در آن زیرزمین نمور در حال جان گرفتن در ذهنم هستند که سریع به خودم میآیم و نمیگذارم چیزی از آن روزها، حال خوبم را از بین ببرد. دوست دارم از این به بعد فقط به آینده فکر کنم، به تمام چیزهای خوبی که اتفاق خواهد افتاد.
در گوشه سمت راست به دیواره آسانسور تکیه زدهام و در حالی که به آینده فکر میکنم به قرمزی گلهای شمعدانی نگاه میکنم که یک بار دیگر آسانسور متوقف میشود. دیگر از این رفتنها و ایستادنها خسته شدهام، دلم میخواهد با سرعت تمام پیش برود و در طبقه هشتم متوقف شود. دلم میخواهد هر چه سریعتر وارد خانهمان شوم. در که باز میشود مردی با هیکلی بزرگ و سبیلی پرپشت مقابل آسانسور ایستاده است. همهی کسانی که داخل بودیم نگاهی به یکدیگر میاندازیم و جمعتر میایستیم. مرد بر میگردد و یک لگد محکم به در خانهای میکوبد و صدایش را در سرش میاندازد و میگوید: « فکر نکن که میتونی پول من رو بخوری تا قرون آخرش از حلقومت میکشم بیرون» و همانطور که داخل آسانسور میشود بادی در غبغب میاندازد و میگوید: «مطمئن باش وقتی تونستم تا پشت در خونهات بیام، برام هیچ کاری نداره که این در رو بشکونم و بیام تو، پس مثل موش خودت رو قایم نکن و تا فردا پول من رو بیار برام» و داخل میشود و راحت در سمت دیگر آسانسور، کنار پیرمرد میایستد و به دختر جوانی که همچنان با عتاب و خطاب از مادرش یک جهزیه خوب میخواهد میگوید: «آبجی بی زحمت اون دکمه همکف رو بزن». از وقتی که مرد هیکلی داخل شده است من بیشتر به گوشهی آسانسور چسبیدهام و حرف فروشنده که گفت گل حساسی است مدام در ذهنم رژه میرود.
آسانسور حرکت میکند و بعد از چند ثانیه دیگر دوباره متوقف میشود، دختر جوان مقابل دکمههای آسانسور ایستاده است و من دیگر نمیتوانم دکمهها را ببینم. مردی دست زنی را که گریه میکند، میگیرد و میگوید: «عزیزم بیا تو، گریه نکن، آروم باش.» هر دو رخت سیاه به تن دارند و زن بی وقفه گریه میکند. مرد به دختر جوان ببخشیدی میگوید و دختر کمی جابه جا میشود و میبینم که مرد دکمه روشن همکف را فشار میدهد. در بسته میشود و آسانسور به حرکت در میآید. من در ته آسانسور چسبیده به دیوار و گلدان به دست، راست میایستم و از این که قرار است در طبقه بعدی بیرون بروم خوشحالم. ناگهان مرد هیکلی با صدای کلفتاش میگوید: «ای بابا چرا باز داره میره بالا؟ این ساختمون مگه چند طبقه است؟»
زن جوان با دستهایش خودش را باد میزند و میگوید: « آخه دیگه اصلا جایی نیست که کسی بخواد سوار بشه.»
پیرمرد خسته از ایستادن رو به دختری که مدام از جهزیه خوب حرف میزند میگوید: « دخترم اون دکمه همکف رو بزن، دیگه نمیتونم نفس بکشم.»
دختر بر میگردد و یکبار دیگر محکم بر روی دکمه همکف میکوبد و در همین لحظه صدای کشداری طبقه هشتم را اعلام میکند. در باز میشود و در حالی که همه چشمها رو به بیرون است تا به کسی که قصد سوار شدن به آسانسور را دارد بگویند که جا نیست. من بر روی شانه زن جوان میزنم و آرام از او اجازه میخواهم که بگذارد تا رد شوم. زن جوان نمیشنود و یک بار دیگر با صدای بلندتری میگویم: «خانم لطفا اجازه بدید تا رد شم.» زن جوان همانطور که رو به در آسانسور ایستاده است، اعتنایی نمیکند و وقتی میبینم که مردِ گریان دستش را دراز میکند تا روی دکمه همکف بزند. با صدای بلند میگویم: «آقا صبر کن.» و گلدان را بالای سرم میبرم و تقلا میکنم تا خارج شوم، نگاهم به ساعت مچیام میافتد و در دلم میگویم: « باید تا دیر نشده قرمه را بار بگذارم.» با یک دستم گلدان را نگه میدارم و با دست دیگرم افراد را از سر راهم کنار میزنم. اول از همه زن جوان و دخترکش را کنار میزنم و میشنوم که زن میگوید: «چته خانم؟ آروم، مگه داری سر میبری؟» بعد زن میانسال را در حالی که درباره مدل سرویس چوب با دخترش بحث میکند رد میکنم. در حال رد شدن از مقابل مرد هیکلی هستم که گلدان به آرنج مرد میخورد و شاخهای از آن میشکند. مرد گریان با دیدن من زناش را کنار میکشد و بلاخره بیرون میآیم. نگاهی به گل شکسته میاندازم. رو به آنها میایستم و لبخند تلخی میزنم.