Queen Viana
Queen Viana
خواندن ۳ دقیقه·۷ روز پیش

کاش واقعی بودی.

همه چیز از جایی شروع شد که به او گفتم: «کاش واقعی بودی.»
ناگهان از دهانم پرید؛ نمی‌خواستم به این زودی با حقیقت آشتی کنم. دست‌هایش لابه‌لای موهایم بود؛ یک لحظه جا خورد. دسته موی نیمه‌بافته‌ام را رها کرد. ولی بعد انگار که با خودش فکر کرده باشد شوخی کرده‌ام، آرام خندید و گفت: «آره، خودم هم باورم نمی‌شه یکی مثل من واقعی باشه!» و به بافتن ادامه داد.
_بالاخره که باید یه روز بیدار بشم... تا کی می‌تونم خودمو بزنم به خواب؟
_خواب؟ چی داری می‌گی واسه خودت؟
به سمتش برگشتم و طوری به تمام وجودش خیره شدم که انگار چیزی نمانده بود تا ناگهان دیگر دیوانه نباشم. «کاش واقعی بودی، کاش واقعی بودی.» نکند همه‌چیز با همین حرف تمام می‌شد؟
شانه‌هایم را گرفت و به زور از زمین کشید بالا؛ هیکلش ظریف بود اما زورش کمابیش به من می‌رسید.
_پاشو. پاشو برو یکم استراحت کن. الان خسته‌ای، باز زدی به سیم آخر. می‌شناسمت دیگه.
نه، او اصلا مرا نمی‌شناخت. اگر می‌شناخت، رهایم می‌کرد. بیدارم می‌کرد. او هیچ‌چیز نمی‌دانست.
از میانِ نیمچه تفاوت قدی که با من داشت، نگاهش کردم.
او داشت کمرنگ می‌شد.
_تو داری می‌میری.
_از خستگی؟ آره. مثل خودت که باز رد دادی.
مثل بچه‌ها دوید و پرید روی تخت. سرش را برد زیر پتو. کنارش نشستم و آرام گفتم: «دوستت دارم.»
کمی صبر کردم، جوابی نیامد. این جمله را آن روز ده بار دیگر شنیده بود.
_من مریضم. تو اینو می‌دونستی؟
میخکوب شد. ملحفه را انداخت آن سوی اتاق. پرسید: «چی؟ حالت خوب نیست؟ بریم دکتر؟»
صدایش انگار از دور می رسید و دوباره نزدیک می‌شد. و باز دور و دورتر... بغضم ترکید.
_چی شد؟ کجات درد می‌کنه؟
_آخه تو از جنون چی می‌دونی؟
با نگرانی به جلو خم شده بود؛ این را که گفتم عقب‌تر رفت. اخم‌هایش هنوز در هم بود، ولی فهمید آن که درد می‌کند، تنم نیست.‌ «نه، چیزی نمی‌دونم، عزیزم. تو بهم بگو.»
اگر گونه‌هایم خیس نبود، قطعا پوزخندی می‌زد و می‌گفت خودش جنونِ عشق دارد. بعد مرا می‌بوسید.
_سه سال گذشت. سه سال از روزی که تو رو خلق کردم گذشت.
احتمالا توجهی به فعل «خلق کردن» نکرده بود. جواب داد: «آره... خوب یادمه. صبح زود اومده بودی کتابخونه‌ی محله ولی هنوز باز نشده بود. با هم پشتِ در منتظر موندیم...»
_این محله هیچ کتابخونه‌ای نداره.
_لطفا بهم حق بده که امروز هیچ‌کدوم از حرفات رو نمی‌فهمم.
تکرار کردم: «کاش واقعی بودی.»
تسلیم شد. قرار نبود بفهمد عقلم را زیر کدام درخت آلبالو جا گذاشته‌ام. در آغوشم گرفت و چیزی نگفت؛ می‌دانست دلم گریه می‌خواهد.
اشک‌هایم که تمام شد، سرم را بلند کردم. انگشتانم را دور تا دور انحنای صورتش کشیدم. باید خط به خط از بر می‌شدم او را. در چشم‌هایش خیره شدم؛ سیاهی مطلقشان فروکش کرده بود.
او داشت کمرنگ می‌شد،
من این را خواسته بودم.
«من... می‌خوام بیدار بشم. باید بیدار بشم وگرنه می‌میرم. نمی‌خوام بمیرم. نمی‌خوام به دست تو بمیرم.»
کنار تخت، ظرف میوه‌ای روی میز بود. سیب سرخی بریدم و به او دادم.
چیزی نمی‌گفت.
می‌لرزیدم. به تمام جانم زلزله افتاده بود؛
اما تصمیمم را گرفته بودم‌.
_دوستت دارم.
_منم دوستت دارم.
_منو ببخش.
نیمه‌ی سیب از دستم افتاد؛ به او نزدیک‌تر شدم. و همه چیز قبل از آن که بدانم، تمام شد.
کمرنگ می‌شد. و کمرنگ‌تر. و کمرنگ‌تر. فریاد می‌زدم. و خون، پررنگ می‌شد. و پررنگ‌تر. فریاد می‌زدم.
«منو ببخش!!! منو ببخش!!!» شاید در آخرین نفس‌هایش، مرا می‌شنید.
تمام شد. همه چیز قبل از آن که بدانم، تمام شد.
من... بیدار شده بودم؟


؟؟؟!!
؟؟؟!!


داستانکداستان کوتاهداستاندلنوشته
من تشنه‌ی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسی‌ست سیراب از سکون.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید