ویرگول
ورودثبت نام
Queen Viana
Queen Viana
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

گاهِ تماشـــــــا؛

تو دل از ریشه بریدی و به صحرا بردی
هر چه در پیکرِ جان بود تو یکجا بردی
موج گیسوی تو تا کوی تو ما را نرساند
که تو دریا شدی و خود ز برِ ما بردی
تهی‌ام از خود و از هر کس و هر چیز که نیست
خواب آن چشم که از گاهِ تماشا بردی
هر شبم زان دو سیه‌چشم تو تاریک‌تر است
ای که خورشیدِ امید از دل فردا بردی
به سمرقند چو رفتی، نه به ما برگشتی
تُرک شیراز، نه ما را به بخارا بردی
صبر لبریز من از راهِ تو کوتاه‌تر است
راه کوته کن اگر صبر به یغما بردی



شعردلنوشتهغمگینبالاخره بعد از یه مدت شعر نوشتمشاعرانه
من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسی‌ست سیراب از سکون.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید