تو دل از ریشه بریدی و به صحرا بردی
هر چه در پیکرِ جان بود تو یکجا بردی
موج گیسوی تو تا کوی تو ما را نرساند
که تو دریا شدی و خود ز برِ ما بردی
تهیام از خود و از هر کس و هر چیز که نیست
خواب آن چشم که از گاهِ تماشا بردی
هر شبم زان دو سیهچشم تو تاریکتر است
ای که خورشیدِ امید از دل فردا بردی
به سمرقند چو رفتی، نه به ما برگشتی
تُرک شیراز، نه ما را به بخارا بردی
صبر لبریز من از راهِ تو کوتاهتر است
راه کوته کن اگر صبر به یغما بردی