<قسمت اول: هشتاد و ششمین روزی که فهمیدم دنیا رنگیه>
اینکه عشقت ولت کرده دردناکه، ولی تاحالا شده به خودت بیای و بعد ۱۵ سال بفهمی فقط تویی توی این دنیا که همه چیز رو سیاه و سفید میبینه؟
اعتراف کردنش بعد این همه روز هنوز هم سخته،به خصوص وقتی ازت میپرسن که چرا آسمون تابلوهات قرمزه و تو جواب میدی:《 نابغهها هنجار ها رو میشکنن.》 ولی فقط خودت میدونی که همهی رنگها از زندگیت فرار کردن و فقط سیاه و سفید و خاکستری بهت وفادار موندن.
منم دوست دارم آسمون رو آبی کنم، همونطوری که خدا به عنوان اولین نقاش جهان فهمید این رنگ بیشتر از همه بهش میاد. ولی همیشه مامان پیشم نیست که بهم نشون بده آبی کجای پالت رنگم قایم شده.
امروز باید یه انشا مینوشتم راجب اینکه آدم های اطرافم چه رنگیان؟ توی اولین خط بدون معطلی مامان رو آبی معرفی کردم. به نظرم این رنگ همونطوری که به صورت خورشید میشینه باید به صورت گرد مامان هم بیاد.
توی رنگ بابا یکم شک داشتم، شاید سفید با خالهای خاکستری مثل ماه، با موهای سیاهی که ستارهها جای جای سرش لونه کردن، شاید هم قرمزی که همیشه با آبی آسمون اشتباهش میگیرم، آخه بابا زود جوش میاره و مامان میگه هربار صورتش مثل گوجه قرمز میشه.
معلم از انشام تعریف کرد و بهم پیشنهاد داد توی زنگ هنر نقاشیشون رو هم بکشم.
یکم توی انتخاب رنگ به مشکل برخوردم و در آخر مامان سبز شد و بابا بنفش تیره با خال خال های سفید، وقتی نقاشیم رو به خونه بردم مامان گفت سبز رنگ زندگیه و خوشحاله که من این اشتباه زیبا رو کردم چون اونه که بهم زندگی داده.
امروز هشتاد و ششمین روزیه که فهمیدم دنیا چیزی به جز سفید و سیاهه و بالاخره تونستم یه اسم خوب برای خودم انتخاب کنم، نقاش خاکستری. نقاشی که همه چیز رو مثل فیلمهای قدیمی میبینه و خیلی از آدم ها نگاهش نمیکنن چون به نظرشون خیلی حوصله سر بره.
ه.الف.