من آدمِ فرارم...ذاتم همینه! تمایل به فرار و در رفتن و ماله کشیدن دارم...دست خودم نیست...از اول اینجوری بودم...یه جا بند نمیشم...روحم سیاله...مثل همین الان که وسط یه عالمه گرفتاری اقتصادی، اجتماعی ، خانوادگی و کاری و پاندمی...که آدما دونه دونه دارن میمیرن ، روح من به ناکجاآباد ها پرواز میکنه خاطراتش رو مرور میکنه و غرق تخیلاتش میشه
دلم میخواست یه بار دیگه به سبک 18 سالگی عاشق میشدم و فکر میکردم آخر دنیا همینجا و همین لحظه است...و قلبم از علاقه و دلتنگی برای طرف اینجوری تالاپ تالاپ بتپه نه از مصرف بیش از اندازه کافئین...
دلم میخواست کبودی روی لپ و گردنم از بوسیدن محکم یار بود و هی نگاهشون میکردم و ذوق میکردم و فکر میکردم ته خوشبختی یعنی همین...دیگه چی میخوام از خدا...نه اینکه بابت سقوط مجسمه رو صورتم باشه!
دلم میخواست تهوع و سرگیجه م علائم بارداری کاذب و توهم زدنم بود و اون استرس شیرینش رو هی میچشیدم نه که بابت جابجایی مایع گوش میانی م باشه و تعادلم رو از دست بدم!
من همه ی این دلم میخواست ها رو سالهای دور تجربه کردم! حسرتی بابتشون ندارم...فقط دلتنگ الکی خوش بودن های اون دورانم هستم...که چقدر دنیام کوچیک بود و فکر میکردم آخر دنیا یعنی همینجا! یه ناکجاآباد درست وسط همین جا!
اما الان اونقدر قاطی دنیا و زندگی آدم بزرگا شدم که این ماجراها برام اندازه نخود مهم شده! بیشتر نه! عشق و عاشقی ای در کار نیست...اصلا مگه میشه ازین به بعد ، تو این زمونه عاشق شد و یکی رو در حد مرگ دوست داشت؟! اصلا چرا باید شد؟! عاشق کی ؟! طرف خیلی باید واو باشه که بشه براش مرد! اما اصلا چرا باید براش مرد؟ خب همه رو یه اندازه و معمولی میشه دوست داشت اوکی منطقیه...اما دیگه نمیشه برای کسی تب کرد!
ته ته تهش می تونم چند صباحی با طرف مهربونی کنم مسالمت آمیز زمونه رو سپری کنیم و نگاه ابزاری بهم نداشته باشیم....هنر کنیم خودمونو دوست داشته باشیم کسی لگدمون نزنه! نمیخواد ضربان قلبمون با ریتم عاشقی مون تنظیم باشه!
اوهوم درک و فهمم اومده پایین....اوهوم همینقدر داغون شدم...