ویرگول
ورودثبت نام
Nyohx
Nyohx
Nyohx
Nyohx
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ ماه پیش

قصه ای از قصه ها ، تکراری تر ، کوتاه تر : روایتی از اشتباهات کرده و نکرده

سلام به همه‌ی دوستان عزیز، این اولین اپیزود از داستانیه که مدتیه در ذهنم شکل گرفته و حالا وقتشه که با شما به اشتراک گذاشته بشه. امیدوارم بتونید با فضای داستان ارتباط برقرار کنید و اگر نکته‌ای، نقدی یا پیشنهادی داشتید، خوشحال می‌شم در کامنت‌ها بخونمشون. نظرات شما برای من بسیار ارزشمنده و کمک می‌کنه که در ادامه‌ی مسیر، بهتر و دقیق‌تر بنویسم.
با احترام و سپاس از وقتی که می‌ذارید 🌱

خطای دید نیست؛ خطای ذهن است. داستان یک توقف و تبعات آن . اشتباهاتی نکرده که گاه آرزوی انجام آنها را داریم و اشتباهاتی انجام شده ، که گاه آرزوی انجام دوباره آنها را داریم.
اپیزود اول : در امتداد یک تکرار

به امتداد جاده نگاه میکرد ، گویی که سکوت مرگباری که لحاظتی پیش ماشین را فرا گرفته بود اکنون ادعای مالکیت مسیر پیش رو را دارد . ادامه بحث برایش کاری بیهوده تر از باز و بسته کردن ریتم دار چشمانش با عبور از کنار هر یک از تیر های چراغ برق بود . به دستانش روی فرمان خیره میشد ، عاداتی که در این سالها در او پدید امده ، جزئیات پنهان خطوط دستش ، میتوانست معنای آنها را حدس بزند ، به فکر آن افتاد که پیش فالگیر برود تا رمز و راز این خطوط را به او بگوید .

-به نظرت فالگیر ها میتونن معنای خطوط روی دست هم بگن یا فقط توانشون در حد کف دسته ؟

زن نگاهی به تند به او انداخت و در پاسخ گفت : من نمیدونم

مرد از پرسش ناگهانی خود پشیمان شد ، با خود اندیشید : همیشه خدا زیاد حرف میزنم ، مواقع اشتباه دهنم و باز میکنم . باید سکوت کنم تا متوجه بشه کارش اشتباه بوده و من مقصر نیستم ، همیشه با زیاد حرف زدنم جوری رفتار میکنم که انگار من مقصرم و قصدم اینه که از دلش در بیارم ، این هم ازون عادت های مضخرفمه.

دوباره به یاد موضوعی افتاد که قبل از پرسش احمقانه اش به اون فکر میکرد ، عادت هایی که دارد ، در رانندگی و اکنون هم در زندگی .

شیشه ها را کمی پایین داد تا بوی متعفنی که وارد ماشین شده بود خارج شود . صدای هجوم باد از شیش های پایین رفته سکوت را شکست .

زن چیزی گفت اما صدای باد مرد را متوجه حرفهایش نکرد

مرد شیشه ها را بالا داد ، منتظر بود که گفته خودش و دوباره تکرار کنه اما تکرار نکرد .

-چیزی گفتی ؟

سوالش را با لحنی امیدوارانه پرسید تا زن اگر چیزی گفته بود که باعث ادامه بحث شود حرفش را پس بگیرد و چیز دیگری بگوید . اما زن چیز دیگری نیز بر روی حرف هایش اضافه کرد : ناراحت که نشدی نمیدونستم ؟ همونطور که هر وقت بخوای مسئله ای و نمیدونی و انتظار داری با این رفتار های احمقانت کنار بیام ،منم نمیدونم . دیگه نمیدونم به کدوم سازت برقصم ، واقعا به اینجام رسیده .

زن با تشری با دست مرز رویش موها و پیشونی کوتاهش و نشون داد.

مرد با خودش اندیشید : من نمیدونم ؟ البته که نمیدونم اگه میدونستم که با فاحشه ای مثل تو ازدواج نمیکردم ، هر موجود زنده دیگه ای بود ، حتی یه قاطر هم رفتارش جور دیگه ای بود باهام ، اون سوال احمقانم درمورد فال به نیت معذرت خواهی و شروع صلح نبود ولی جوری پرسیدم که اینطور به نظر میرسید ، به هرکس میگفتم بی خیال میشد و رفتارش و درست میکرد ، ولی این زن ، این زن هرجور که رفتار میکنم وحشی تر میشه .

-چی شد لال شدی ؟ جوابی نداری بدی ؟

مرد با دست چپش به آرامی چوبی که برای محافظت از خودش و ماشینش و البته همسرش، در کنار قفل فرمان قرار داده بود لمس کرد و تکان داد .چوب به او ندا میداد ، ندایی دعوت کننده به خشونت .

شیشه ها را برای عوض کردن هوا و افکار شومش پایین داد ، برای اجبار همسرش به سکوت و طفره از پاسخ.

در کنار جاده غریبه ای را دید که برای مقابله با آفتاب سرش را پایین انداخته .لنگان لنگان در بیابان راه میرفت. دست راستش در آغوش دست چپش بود. قدم هایش به گونه ای بود که انگار خورشید را کول کرده است با صدای ماشین سرش را بالا اورد و دستش را تکان داد . مرد برای فرار از بحث و جدل ایستاد . زن پرسید : چیکار داری میکنی؟ حالا پیامبر شدی و میخوای سوارش کنی ؟

مرد جوابی نداد و قفل ماشین را باز کرد .

مرد کنار جاده وقتی دید ماشین ایستاده با خوشحالی فراتر از خوشحالی یک مرد که برای رسیدن یک ماشین پس از ساعت ها انتظار در بیابان به سرعت به سمت ماشینشان راه افتاد . گویی خوشحالیش تنها برای نجات از هلاکت و گرما نبود .

ابتدا به سراغ در صندلی که همسر راننده نشسته بود رفت ، نیش هایش باز بود و چشم هایش از شدت افتاب نیمه باز و چروک بودند . سرش هنوز پایین بود و در ماشین را باز کرد ، با دیدن همسر راننده خنده ای مضحک کرد و معذرت خواهی کرد و در را به ارامی به بست و در عقب را باز کرد و خود ر به داخل ماشین انداخت و بدنبال حرکتش در با شتاب بسته شد .

-سلام ، سلام . ممنونم ازتون که سوارم کردید ، حدودا یک ساعته منتظرم که این راننده کامیون ها وایسن هیچکدومشون واینمیسادن، حتی اونایی که تنها بودن .

- خواهش میکنم

-واقعا ممنونم ازتون

ماشین دوباره راه افتاد .

-مشکلی که نداری ازین میانبر برم ؟ مسیرت میخوره ؟

- بله ، من اخر جاده اصلی پیاده میشم اگه میانبر به جاده اصلی منتهی میشه که مشکلی نیست.

- آره میخوره .

حدود نیم ساعت حرف هایی پیش و پا افتاده نظیر اینکه راننده و همسرش هر کدام اهل کجا هستند و یا اخبار و دنیای سیاست و اقتصاد بین مرد و راننده رد و بدل شد .

مرد گزافه گویی میکرد و راننده و همسرش را کم کم داشت کلافه میکرد .

- اهل ورزشم هستید ؟

-من نه ، ولی خانمم چرا .

- به به چه عالی ، خیلی خوبه .

راننده زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت که دستش را لبه صندلی همسرش گذاشته و خود را اویزان دستش کرده بود .

- حتما ادامه بدید ورزشتون و خیلی برای سلامت خوبه

زن نگاهی با طعنه به همسرش انداخت و گفت : خیلی دوست دارم ادامه بدم اگه آقا بزاره

مرد خنده ای بلند در داد و گفت : آقا بزارید همسرتون به ورزشش برسه ، اونم زندگی خودش و داره ، بابای من همیشه جلوی آزادی و موفقیت مادرم و میگرفت .

با حرکت خودش را به وسط صندلی های پشت رساند و یک دستش را گذاشت رو شانه راننده و فشرد و خنده مضحک دیگری در داد .

- لطفا دستتون از شونم بندازید. -قاطعانه و خشک گفت-

- باشه باشه ، من شرمندتونم نمیخواستم اذیتتون کنم . فقط قصدم این بود که یه کمکی بهتون کرده باشم ، چون دیدم زیاد خوشحال نیستید و وقتی داشتید میومد انگار بحثی کرده بودید ، خودم یه خواهر دارم و از رو چهرش میفهمم چه حسی داری .

هنوز دستش رو شونه راننده بود ، راننده دستش را با پشت دستش انداخت

- فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه که بین من و همسرم چی گذشته .

مرد خودش را پشت صندلی راننده کشاند.

راننده در اینه نگاه کرد و دید که مرد به همسرش نگاه میکند

-چرا جات و تغییر دادی ؟

- آفتاب افتادش اون طرف و مجبور شدم بیام اینطرف .

-قبلش آفتاب نبود ؟

-چرا ولی خب الان متوجه شدم چرا انقد گرمم شده قبلش متوجه نشده بودم

-حسگر هات قبلش خاموش بودن ؟ میتونی خاموش و فعالشون کنی ؟ ما که نمیتونیم ، اگه میخوای میتونی پیاده شی و ادامه مسیرو با حسگر های خاموش بری .

-اگه میخواید پیاده بشم باشه پیاده میشه

زن در جواب گفت : نه نه نمیخواد همسرم گرمش شده و داره سر شما خالی میکنه

-من دارم سر اون خالی میکنم ؟ حالا داری ازون طرفداری میکنی ؟

-دروغ میگم ؟ قبلش که عقده های بچگیت و سر من خالی میکردی و حالا هم سر این آقا

-اگه به تو بود سوارش نمیکردیم و حالا داری نقش آدم خوبه و در میاری ؟

-اون موقع نمیدونستم چجور آدمیه و مخالف بودم غریبه و سوا-

-آهان حالا کامل شناختیش و دیگه غریبه نیست و آدم خیلی خوبیه ؟

-بس کن ، فک کردی کی هستی در مورد هرکی میخوای نظر میدی ؟

بدون نگاه کردن به جاده ، با نگاهی خیره به همسرش ، نگاهی سرشار از نفرت ، متحیر از اینکه چگونه از مردی غریبه مانند آنکه مردی بی نظیر برایش است دفاع میکند ، برای مردی غریبه دارد جوری که برای فرزندانش مادری نکرده مادری میکند ، جوری علیهش طغیان کرده که گویی زندانیش است و آن مرد هم تنهای راه نجات .

این حالت در سکوتی مرگبار ادامه پیدا کرد ، بدون حتی کلمه ای ، زن نمیتوانست نگاهش را از نگاه خیره همسرش بددزدد ، مرد غریبه نیزتکیه داد بود و زیر چشمی نگاهش را بین راننده و همسرش رد و بدل میکرد . تا زمانی که ماشین به طور کامل متوقف شود این وضعیت ادامه داشت .

با لحنی آرام گفت : پیاده شو

-من معذرت میخوام واقعا قصدم این نبود که مزاحمت ایجاد کنم

-مهم نیست حالا زود پیاده شو

زن دست همسرش را که به بیرون اشاره میکرد گرفت و به مقابل سینه اش پرت کرد : بس کن از راه فرعی اومدی و وسط ناکجا آباد میخوای پیادش کنی؟ میکشیش

-واقعا برام مهم نیست اصلا این کیه اومده تو ماشین ؟ میشناسیش ؟ نکنه از قبل هم و میشناختید و برنامه ریختید ؟ گم شو بیرون از ماشینم

-این ماشین منه و من میگم کی توش باشه کی نباشه

راننده در را باز کرد و آنرا هل داد و پیاده شد

-اگه پیاده نمیشی خودم پیادت میکنم

در حالی که مرد سعی در باز کردن در داشت ، زن خم شد و در را محکم کوبید

- بس کن ، داری میترسونیم . مشکلت چه ؟ تا آخر جایی که بهش گفتیم میبریمش ، الان اینجا میمیره از تشنگی و گرما .

-برام مهم نیست گورت و گم کن از ماشین

-نه اون این کار و نمیکنه

-خودم پس به زور پرتت میکنم بیرون

زن دوباره با جهشی در را قفل کرد و تلاش همسرش برای باز کردن در را بی ثمر کرد

-چیکار داری میکنی ؟ داری اون و به من ترجیح میدی ؟

-بس کن واقعا رفتارت بچگونس ، سوار شو بریم

-مثل اینکه تو این یه ساعت خیلی وابستش شدی . چطوره هر دوتون باهم تو این بیابون از تشنگی هلاک بشید

راننده کنترلش را از دست داد و در را با تمام توانش کوبید . از جلوی ماشین رد شد و چند بار روی کاپوت کوبید . همسرش نفسش بند آمده بود ، اشک در چشمانش جمع شده بود : لطفا ادامه نده کارات ترسناکه بیا سوار شو بریم ، بس کن لطفا .

راننده در را باز کرد و یک دستش را به روی سقف و دست دیگره روی لبه در تکیه داد و به گونه ای خم شده بود که پیشانیش نیز به دستش تکیه داده شده بود : انتخاب کن ، همین الان . من یا اون .

-تو همسرمی ولی نمیتونیم اون و تو بیابون بزاریم . سوار شو بریم گرمت شده و حالت بده

-مزخرف نگو ، من همیشه حالم بد بوده، همونطور که همیشه نمیدونستم

دستش را انداخت و بازوی همسرش را با خشونتی وصف نشدنی ، گویا بازوی زنی را میگیرد که روز ها اورا در بیابان شکجنه داده برای اعتراف اینکه اون در زندگی مشترکشون مقصره . دستش را از ماشین کشید بیرون اما کمربند جلوی گردن و شکمش قرار گرفته و نگذاشت . زن اشک میریخت و با چنگ انداختن به دست سعی کرد اورا جدا کند : لطفا ، به خودت بیا -بغض ترکیده اش حرف هایش را قطع کرد -

-به اون مرد بگو نجاتت بده

راننده کمربند همسرش را باز کرد و هنگامی که میخواست همسرش را از ماشین به بیرون پرت کند ، چوبی که برای محافظت از همسرش و خودش از غریبه ها در ماشینش گذاشته بود بر دستش فرود آمد ، به دست یک غریبه. راننده از درد و شوک گامی به عقب برداشت : تو چیکار کردی ؟ حروم زاده بی همه چیز .

زن از فرصت استفاده کرد و دستش را روی در انداخت تا در را ببندد اما راننده با پایش مقابل بسته شدن در شد . بار دیگر مرد غریبه برای حفاظت از همسر راننده ، چوب را بروی زانوی راننده فرود آورد . راننده فریاد کشید و بر روی زمین افتاد . ضربه مرد بر تمام اعصابش نفوذ کرده بود . مرد کشان کشان خودش را به سمت در راننده رساند ، زن خم شد و تمام در ها را قفل کرد .

-من معذرت میخوام نمیخواستم اذیتتون کنم ، فقط رو سختی داشتم . عزیزم در و باز کن که سوار شم بریم .

زن دوست داشت به چهره همسرش نگاه کند و اورا به یاد بیاورد اما اشک ها نمیگذاشتند ، دوست داشت که قفل را باز کند اما درد بازویش نمیگذاشت .

راننده به مرد غریبه نگاه کرد . شوک شده بود ، در عملی انجام شده قرار گرفته بود ، نمیدانست که توسط خودش یا راننده یا زن ، یا این جاده بود که راننده را نفرین کرده بود . قرمز شده بود ، زبانش بند آمده بود ، نمیدانست که آدم خوبه است یا بد ، اینجا چیکار میکند : من معذرت میخوام ازت آقا تا هرجا که بخوای الان میرسونمت ، اصلا تا در خونت چطوره ، قول میدم نصف کرایه ای که تاکسی میگیره بگیرم -خنده ای زننده در داد-

همسرش به آرامی به غریبه چیزی گفت که از پشت شیشه قابل شنیدن نبود . مرد غریبه به سمت جلو خزید و روی صندلی راننده نشست .

-چه غلطی دارید میکنید ؟ من اینجا از تشنگی میمیرم بس کنید .

زن و راننده جدید به او نگاه کردند ، دوست داشتند در را باز کنند . اما مرد دیوانه شده بود . با چپش که به آن چوب نخورده بود دیوانه وار به در ماشین لگد میزد ، مشتش را گره کرد و به سمت شیشه راننده برد ، اما ماشین راه افتاد و مشت به شیشه پشت خورد ، حتی ترک هم بر نداشت .

اتفاقاتی که افتاده بود و باور نمیکرد ، اشک میریخت و به چهره وحشت زده همسرش فکر میکرد ، به موجودی که خودش تبدیل شده بود .

سپس به درد دستش از مشت احمقانه ای که زده بود و زانویش از چوب احمقانه تری که خورده بود فکر کرد. دستش از روی فرود چوب درد نمیکرد، انگار که مرد غریبه چوب اول را برای هشدار زده بود و از خشونت خودداری کرده بود . در دست گرفتن چوبی که به خشونت نجوا میدهد ، خودداری کردن از افراط در خشونت کار هرکسی نبود . لنگان لنگان در بیابان به راه افتاد . دست راستش را با دست چپش بغل کرده بود تا از دردش کم بشود . قدم هایش به گونه ای بود که انگار خورشید را کول کرده است . ساعاتی راه رفت ، کامیون ها عبور کردند ، ماشین ها عبور کردن ، هیچ یک برای توقف نکردن . سر انجام از دور دست صدای ماشینی را شنید ، با نامیدی سرش را بالا آورد ، تلاش های آفتاب برای خم کردن گردنش بی فایده بود . به داخل ماشین نگاه انداخت . چهره راننده خبر از بحثی طولانی میداد و از زیبایی خانمی که کنارش نشسته بود با ده ها بحث طولانی هم کم نمیشد . تغییرات چهره خانم جزئی بود ، حتی از آن فاصله هم میتوانست تشخیص بدهد که بحث کرده است . اورا به یاد همسرش مینداخت ، دوست داشت همسرش را به یاد نیاورد . دستش را بالا آورد تا ماشین بایستد . برخلاف انتظارش ماشین ایستاد . خوشحال شد ، بیش از اندازه . باور نمیکرد ماشینی که همچین محموله زیبا و ارزشمندی را دارد برایش بایستد . ابتدا باید مطمئن میشد تا توهم زده است یا نه .پس در ابتدا به گونه ای سرش را پایین انداخت که انگار از ترس آفتاب است و اگر کسی نداند فکر میکند اولین بار است ستاره ای از نزدیک میبیند . در جایی که آن خانم نشسته بود را باز کرد ، نگاهی به او انداخت . برای او مدت ها طول کشید . شاید ساعت ها داشت او را برانداز میکرد . سپس لبخندی زد که از سرخوشیش به خنده ای مضحک تبدیل شد و با معذرت خواهی سوار شد .
پایان اپیزود اول .

داستانروانشناسیداستان کوتاهفلسفهتکرار
۳
۲
Nyohx
Nyohx
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید