به گمانم یک اپیزود فیلر (به قول انیمه بازها) در میان نوشتههایم لازم باشد. کمی از احوال این روزها بنویسم و از غلظت پزشکی بکاهم تا شاید پارسای قدیم در نوشتهها پیدا شود. نزدیک به شش ماه میشود که قلمم به شجاعت قدیم نیست. میلرزد و با نوعی سانسور ناخوداگاه مینویسد. از چه فرار میکند؟ نمیدانم. شاید هم تصمیم گرفتهام که ندانم.
در فاصلهی بین دو ترم فیزیوپات هستم. این فاصله برایم حکم آن آب و غذایی را دارد که قبل از قربانی کردن گوسفند به او میدهند. یک استیصال مطلق. نه آنقدر انرژی داری که کاری جدید را شروع کنی و نه آنقدر خستهای که به بطالت بگذرانی. دلیل دیگری هم دارم که سبب شده از این تعطیلات به خوبی لذت نبرم. کارهای ادیت وقتی خودخواسته نباشند برایم بدل به یک ملال جدید میشوند و این ملال دقیقا در همین تعطیلات برمن آوار شد. به نوعی استخوان در گلو است. نه می شود قورتش داد و نه میشود بالا آورد.
ذهن من عادت به استراحت ندارد. پی در پی دنبال کاریست که آن را به سرانجام برساند و دوپامین حاصل را دریافت کند. انگار معتاد به دوپامین شده. برای همین است که اگر بیش از یک یا دو روز را به طور کامل تعطیل باشم، آزیر خطر در مغرم به صدا در میآید و بحرانهای وجودی سر تا پایم را میگیرد که من که هستم و برای چه اینجا هستم و به کجا میروم.
از تعطیلاتم تقریبا راضی بودم. چند تا کتاب خواندم و باز متوجه شدم چقدر نمیدانم. (هزار بار این جمله را گفتهام اما عین واقعیت است!) وودی الن را دوست دارم. چیزی درونم را قلقلک میدهد و میگوید که دنیای وودی الن و سروش صحت چقدر شبیه به هم است! نمیدانم این حس درست است یا نه اما هم وودی الن را دوست دارم و هم فیلمهایش را! ظاهرش ساده و بیآلایش است. چه در فیلم ساختن و چه در بازی کردن. موهای ژولیدهاش در کارها مرا یاد سردرگمی خودمان میاندازد. همهمان به در زندگی به نوعی سردرگمیم.
جدیدا یک وسواسی به جانم افتاده که نیمی از مرا بلعیده است. آن هم این است که حتما باید تا انتهای یک چیز رفته باشم تا بتوانم دربارهاش صحبت کنم یا بنویسم. اجازه دهید این وسواس را اینجا کنار بگذارم و اعلام کنم که فقط سه فیلم از لیست فیلمهای وودی الن را دیدهام. شاید بعدها نظرم تغییر کند!
عین همین اتفاق سر مطالعه آثار کامو برایم رخ داد منتها تفاوتی که داشت این بود که این ولع به خواندن آثارش، مرا بیشتر و بیشتر در آثار او فرو میبرد. هفتاد درصد آثارش را خواندهام اما هنوز مشتاقم. دو کتاب درباره تحلیل آثارش خواندهام و باز هم کم است. یک انسان چند بعد برای پرداختن دارد. وقتی کامو میخوانی باید از سیاست و فلسفه و اسطوره شناسی و تاریخ بدانی. چطور میشود بدون تامل درباره یک نویسنده سرسری از او رد شد؟ شاید کمی شعاری باشد اما همین است. تلاشی برای ادا درآوردن ندارم. دلیلی هم ندارد. همین بلا نیز سر خواندن آثار هدایت سرم آمده. یک مستندی درباره زندگی او ساختهاند و من با خودم کلنجار میروم که اول باید آثارش را تمام و کمال بخوانم و آن وقت این مستند را ببینم. انگار مغزم آن مقدار از دوپامین را میپسندد. این اتفاق بار دیگر هم برایم رخ داد و آن هم وقتی بود که میخواستم سخنرانی خشایار دیهیمی را درباره زندگی کامو ببینم. آن موقع مغزم مشکلی نداشت چون بخش قابل توجهی از آثار کامو را خوانده بودم.
چندی پیش فکری به سرم زد. نشر چشمه کوروش و هزار کتابفروشی دیگر قابهای زیبایی به دیوارشان آویختهاند با مضامینی متفاوت. یکی پوستر فیلم است. یکی دیگر کاور آلبوم موسیقی است و...
به این فکر کردم که چرا آنهایی که من دوستشان دارم در هیچکدام از این تابلوها پیدا نمیشوند؟ این شد که در یک ایده اولیه دو پوستر درست کردم. یکی با تصویر آلبر کامو و دیگری زیگموند فروید. البته پوستر زیگموند فروید کمی برایم خوشایندتر است چون جلوی فروید، روی یک کاناپه، وودی الن خوابیده است. انگار جلسه رواندرمانی اوست. بدین ترتیب یک تیر و دو نشان زدم. امروز که این متن را مینویسم، پوسترهایم چاپ شده و آماده قاب گرفتن هستند. امیدوارم این کار را بتوانم به سرانجام برسانم. از سوی دیگر خوشحالم چرا که اگر بخواهم چیزی به کسی هدیه بدهم، این تابلوها میتوانند هدیه خوبی باشند. هیجان دارم و کمی ذوق زدهام.
به تازگی مسئولیتی قبول کردهام که قدیمتر دوست داشتم قبولش میکردم. ترمهای اول دانشگاه ذوق و شوق زیادی داشتم که زیر بار این مسئولیت بروم اما وقتی این مسئولیت به من پیشنهاد شد انگار چیزی درونم خاموش شده بود. انگار برایم مهم نبود. گذشت زمان انسان را تغییر میدهد. شاید بیشتر از همه تنهایی باشد که انسان را دستخوش دگرگونی شخصیتی میسازد. وقتی تنها هستی مجبوری با خودت کلنجار بروی و خودت را واکاوی کنی. خیلی وقتها که در خانه تنها میشوم، بلند بلند با خودم صحبت میکنم و سعی میکنم با صدای رسا و بلند برای خودم علت اتفاقات گذشته را روشن کنم.
برای من اینطور بوده که همیشه وقتی کاری را انجام میدادم، فقط به خاطر اینکه کوچک بودهام از تشویقم خودداری شده. دیگران کار مرا به نام خودشان زدهاند. این است که انگار از بزرگسالی فرار میکنم. با اینکه کارهایی میکنم که در قامت انسان بزرگسال است و احتمالا انجام دادنش از من انتظار میرود، به این فکر میکنم که احتمالا کسی میآید و ماحصل آنچه من انجام دادهام را به نام خودش میزند. احتمالا با این اخلاق من، در بیمارستان به مشکلی جدیای برنخورم. شاید هم همین مشکل ساز باشد. نمیدانم. انگار در سایه بودن برایم بدل به عادت شده. شاید هم این نتیجه همان طرز فکری است که میگویند: حرف نزن. صدای کاری که کردی خودش گویای هنر توست. با خودم فکر میکنم که شاید همیشه حرف گذشتگان درست نباشد. سکوت کردن همیشه منجر به درخشش نمیشود. به هرحال این چیزیست که دیر یا زود باید با آن رو به رو شوم.