پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

مروری بر تابستان من|تورق

فکر می کنم دچار نوعی خوددرگیری ای بی پایان شده ام.تعریفش می کنم.شاید برای تو نیز آشنا باشد.روزهایی را به خاطر می آورم که از انبوه دروس دانشگاه جانم به لب آمده بود و به خودم می گفتم:"تموم نمیشه یه نفس راحت بکشم."تمام شد اما نفس راحت برای یک یا دو روز بود.شاید باورت نشود اما گاهی وقت ها دلم برای آن روز ها تنگ می شود.چندی از دوستانم به من گفتند که از روزمرگی هایت بنویس.می نویسم اما نمی دانم چه چیزی از آب در بیاید.یعنی اکثر نوشته های گذشته ام را با علم به اینکه روزمره می نویسم ننوشته ام اما این یکی چرا.نمی دانم چند روز تا بازگشت به دانشگاه و آخرین قطرات به اصطلاح تابستانم مانده است.ده روز،دوازده روز؟نمی دانم.ترجیح می دهم فکر نکنم.راستش پنج ترم اخیر برایمان حکم رفع تکلیف داشت.نمی دانم انگار حس می کنم هیچ چیز بلد نیستم.درصورتی که می بایست طور دیگری می گذشت.در نوشته دیگری درباره نظر خودم پیرامون علوم پایه پزشکی خواهم نوشت اما خوب یا بد هرچه که بود گذشت.راضی ام اما راضی شدن ذهن کمالگرا یکی از امور محال زندگی من است!

این تابستان کار های زیادی کردم.برایت می نویسم.برای تو یا برای خودم؟نمی دانم.مرا در این تنگنا قرار نده.
از خیلی از کارهایی که کرده ام عکسی ندارم اما از آنانی که حاوی عکس اند بیشتر توضیح می نویسم.
یکی از کارهایی که کردم تلاش برای ساخت یک وبسایت آن هم نه آن طور که فکرش را بکنی بلکه با وردپرس بود!راستش تجربه جالبی بود.هرچند با شکست مواجه شد چراکه برای فارسی کردن قالب های خارجی به خدا رسیدم و سر آخر عطایش را به لقایش بخشیدم اما در کل سرگرمی جالبی بود.

شب دیگری را به خاطر دارم که خوابم نمی برد.فکر کردم که صبحش بیدار شوم و یک ویدیو یوتوب تهیه کنم.حتی مطالبی که می خواستم پیرامونش صحبت کنم را هم نوشتم اما سر آخر آن را هم انجام ندادم.شاید بخاطر این است که آخر همه این کار ها یک که چی بزرگ برایم باقی می ماند.

یک طراحی نه چندان خوشایند داشتم و یک بوم نقاشی ای که حوصله تکمیل کردنش را ندارم اما به نسبت اسفند ماه سال پیش خودم پیشرفت زیرپوستی ای را احساس می کنم.نقاشی ای که خودم دوستش دارم و احتمالا آن را روی یکی از کتاب های نشر نگاه یا سایر نشر ها دیده باشید.اثری از Caspar David Friedrich به نام Wanderer Above the Sea of Fog.

چندین کتاب خواندم و یک گروه نمایشنامه خوانی کوچک برپا کردم و برای اولین نمایشنامه"یرما"از لورکا را برگزیدم.امیداورم پایسته بماند.راستش حس می کنم با شروع دانشگاه از هم می پاشد.بیایید امیدوار باشیم اینگونه نشود.

در نهایت برویم سراغ گالری گوشی ام تا ببینیم این تابستان را تا به اینجای کار چه کرده ام.

تئاتر خماری از مهیار!
تئاتر خماری از مهیار!

راستش اولین عکسی که در گوشی ام از آغاز تعطیلات تابستانی دارم،عکس این تکه کاغذیست که از نمایش خماری از مهیار گرفتم.از خیلی زودتر در میان امتحانات پایانترمم بلیتش را خریدم تا با دوستم به تماشایش بنشینیم.در حقیقت می دانستم مهیار اجرا خواهد داشت و بیشتر از همه به خاطر اجرای مهیار این تئاتر را برگزیدم.تماشاخانه هیلاج در خیابان ایرانشهر.کمی جلوتر از کتابفروشی دی معروف.شب خوبی بود.شاید می توان گفت اولین بار بود که این احساسات را به همراه چندی خاطره خوب و بد با هم تجربه می کردم.در نوشته های قبلی ام رد پای مهیار را می یابید.اگر دوست داشتید،به این نوشته ام سر بزنید:

https://virgool.io/@youngparsa/%D9%85%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84-cx0dugyxaxpa

دومین تصویری که برایم جلب توجه می کند،اسکرین شاتی از کانال یوتوب Ehsan Explainsاست.در تلاش بودم که چم و خم مقاله نویسی را بیاموزم اما به دو نتیجه رسیدم که از ادامه راه ناامیدم کرد.یک:نیاز بود که یک نرم افزار داشته باشم تا با تغییر ای پی خودم به ای پی دیوایس های دانشگاه،به سایت های مرجع مقاله به طور رایگان دست پیدا کنم.من هم که از دانشگاه دورم و فاقد این گزینه.نکته دیگر هم این بود که کار گروهی در این زمینه بهتر نتیجه می دهد.دوستان من هم ظاهرا علاقه ای به این کار ندارند پس از خیرش گذشتم تا آن زمان که باید!


در یکی از شهر هایی که مدام به آن سفر می کنم،پاتوقی دارم برای قهوه خوردن.در روز های سرد سال شات های کارامل ماکیاتویش گرمی خاصی به من می بخشید که بتوانم بهتر درس بخوانم و در این تابستان آیس کارامل ماکیاتویش،روحم را جلا داد.این بار،این استند گوشه کافه،توجهم را به خودش جلب کرد.در یکی از پیج های اینستا دیده بودم که می گفت سیگار کشیدن در فضاهای عمومی یک راهی برای شبکه سازی در بیزنس است.این استند را که دیدم یاد آن افتادم.شاید ضرر قهوه از سیگار به مراتب کمتر باشد!شاید هم بخواهم به کسی ربطش بدهم.نمی دانم.


در یکی دیگر از روز های تابستان با یکی از دوستانم به انقلاب رفتیم تا چند کتاب بخریم.یرما را آن روز خریدم.در خیابان قدس در کافه ای لبی تر کردیم و از آن بالا آمدیم.در گالری ثالث این ایونت برگزار می شد.مجموعه آثار خوشنویسی که در نمای بیرونی،تصویری از مشاهیر را نشان می داد.نیک تجربه ای بود.
همیشه سهراب را دوست داشته ام و برای هرکس که خاطرش برایم عزیز بوده حداقل یک شعر از سهراب را فرستاده ام.یادم می آید با یکی از اشعار سهراب،حال یکی از دوستانم را خوب کردم.راست یا دروغش به خودش مربوط است اما اگر راست باشد باید به معجزه اشعار سهراب پی برد.

و من می‌رفتم، می‌رفتم تا در پایانِ خودم فرو اُفتم.
ناگهان، تو از بیراهه‌‌ی لحظه‌ها، میانِ دو تاریکی، به من پیوستی.
صدای نفس‌هایم با طرحِ دوزخیِ اندامت درآمیخت:
همه‌ی تپش‌هایم از آنِ تو باد، چهره‌ی به‌شب پیوسته!
همه‌ی تپش‌هایم.
من از برگریزِ سردِ ستاره‌ها گذشته‌ام
تا در خط‌های عصیانیِ پیکرت شعله‌ی گمشده را بربایم.

اگر آن دوست اکنون کنارم بود برایش از مشیری می خواندم.این روز ها مشیری برایم از سهراب هم خاص تر شده


از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
فریدون مشیری

مهمانی های خانوادگی!از کودکی تا به امروز در هیچ مهمانی ای هم صحبت خوبی نداشته ام.در میان یکی از همین مهمانی ها بود که به سرم زد کتابی بخوانم.یادداشت های یک پزشک جوان از بولگاکف.دوست داشتنیست.تا به این جای کار انگار در روسیه ام و سردی ان جا را حس می کنم.دوستش دارم.به گمانم هدیه خوبی برای دوستانم پیدا کرده ام.در یادداشتی دیگر درباره آن خواهم نوشت:

برشی از کتاب
برشی از کتاب



این آخرین عکس گالری عکسم است.از تمام شهر هایی که به آن سفر کرده ام(جز تبریز که در کودکی به آنجا رفته ام ودیگری یزد)،کتابی به یادگار می خرم .این یکی هم از همان کتاب هاست.به گمانم جز سوءتفاهم از کامو،دیگر نمایشنامه ای از او باقی نمانده باشد که نخوانده باشم.کامو را دوست دارم.شاید در آینده از او هم بنویسم.

نمی دانم.الان که به آخر این متن رسیدیم،یک که چی بزرگ ته ذهنم نقش بسته است.امیدوارم بهر هیچ ننوشته باشم.بماند به یادگار از آخرین روز هایی که به معنای واقعی تعطیل هستیم!آخرین تابستان بدون دغدغه ی درسی!



تابستانپزشکیدلنوشتدلنوشتهروزنگار
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید