من از تمام بهارای زندگی موندم عقب و
این روزا مسیر زندگیم مثل ذوزنقه ست
میای بالا
صاف میشی،تا یکم خودتو جمع و جور کنی دوباره میای پایین
بعضی وقتا دست خودت هست
بعضی وقتا نه
تو یکی از پادکستا میگفت افسردگی با غم فرق داره.کنجکاو شدم بدونم ادامهش چی میگه
میگفت:غم گذراس اما افسردگی مثل یه ابر سیاهه.بعضی وقتا میتونی علت حال بدت رو پیدا کنی،بعضی وقتا نه.میگفت این شکلیه که نهایتا سه یا چهار ساعت از روز مودت اوکیه و بقیهش خیلی مودت پایینه.مث اونجایی که میگه همش یه چیزی خوب نی!
مهم اینه که دوباره بتونی خودتو برگردونی از اول،دوباره اوج بگیری حتی اگه خوردی زمینو و دیدی دورت کسی نیست،بلند ترین ضلع ذوزنقهت رو بکشی.بری جلو و جلو تر.هر از چندگاهی نیازه با پاککن خط کجت رو پاک کنی،صافش کنی.بعضی وقتا لازمه خط کش بیاری و خودتو به قاعده و قانون برگردونی.
مهم اینه
در لحظه زندگی کردن
که به جد معتقدم هنره
هنر در لحظه زندگی کردن
اگر شوپنهاور بود مطمئنم یه چیزی راجع بهش می نوشت.
به قول شایع
دیر میفهمی قبل و بعد کشکه
همین لحظهام بار گنج قارونه!
یا اینکه همون جمله کلیشه ای که حامد بهداد گفت
بیایم زندگی کنیم حتی به غلط
تهش معذرت خواهیه دیگه
منه بیست ساله اگه بخوام همیشه مثل۴۰ساله ها بالغ رفتار کنم خوبه.ولی تهش که چی؟بهم بگن شبیه ۴۰ساله هایی؟نمیدونم تعریفه یا چی.دوست دارم چشامو ببندم فقط موسیقی با صدای بلند گوش بدم.رپ گوش بدم و متناقض باشم با جامعهای که اینارو بد میدونه.انیمه ببینم و کلی حال کنم.با خوشحالیاشون خوشحال شم و با لحظه های درامش ناراحت.بعضا دنیا رو به کتف راست بگیرم.بره جلو.ساعته دیگه.منم و من.چقدر درگیر آینده باشم.چقدر متر بزارم برای خودم که اینکارو بکن اونکارو نه.هرچیزی به جاش خوبه...