پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

کابوس!

دو هفته ای است که کابوس امانم را بریده.ساعت بیولوژیک بدنم روی 5 و 7 و 9 صبح کوک شده و مرا بی اختیار دو ساعت به دو ساعت بیدار می کند.در میان این بیدارشدن ها با مغزم به تماشای تئاتر های بی پایان و گیج کننده ای که همان مغزم برایم ترتیب داده،می نشینیم.وقتی بیدار می شوم تمام بدنم عرق کرده.به تابستان بد و بیراه می گویم.راستش چندی است که دیگر از هیچ فصلی خوشم نمی آید.به زور از تختم خودم را می کنم.صدای گنجشک هایی که 5 صبح هوس خواندنشان گرفته را از بیرون می شنوم و سعی می کنم تعادل از دست رفته ام را باز یابم و با هر توانی که دارم خودم را به یخچال برسانم.لیوانم را پر از آب می کنم و با چشمانی بسته شروع به سر کشیدن لیوان می کنم.خنکی آب جانی به بدنم می دهد و سرمای آن را در رگ های ساعدم هم احساس می کنم.همچنان تلو می خورم.دستم را به صندلی می گیرم و باز به تختم بر می گردم.سناریو هایم تکراری است و دو هفته ای است که مرا رها نمی کند.شخصیت اصلی،من و نقش مکملم کسی است که برایم آشناست و تنها چیزی که در فاصله بین خواب هایم تغییر می کند،سناریویی است که هرکدام به نحوی تمیز نگاشته شده اند که مو لای درزشان نمی رود.سناریو هایی برای عذاب من!

باورم نمی شود که مغزم انقدر می تواند سناریو های عجیب بسازد.تنها کسی است که از نقاط ضعف من خبر دارد و نامرد آنقدر تمیز و منطقی سناریو می سازد که درصدی حس نمی کنم دارم خواب می بینم و این ها غیر واقعی است.دارم شک می کنم.واقعا تا به حال انقدر سابقه نداشته که بیش از دو هفته درگیر کابوس هایی متفاوت باشم.بعید می دانم دانسته های فروید و خدم و حشم هایش هم به کارم بیاید.

یه گمانم نزدیک به بیست و پنج نمایش که در انتهای هرکدام با ضربان بالا از خواب پریدم را دیده ام.اکثریت هم یک موضوع است اما گاهی هم می شود که با همان بازیگر مکمل سناریویی کمی متفاوت تر هم بازی کنم.یا تلفن زنگ می خورد و پشت تلفن همان است که می باید!یا پیامکی روی صفحه تلفنم ظاهر می شود و باز همان است که می بایست.یا اینکه گوشی تلفنم زنگ می خورد و دوست قدیمی ام است.تلفن را بر می دارم:او است و همانی که می باید و من در این باتلاق فقط و فقط به پایین سقوط می کنم.این نوشته با سایر نوشته هایم فرق دارد.سیر مستقیمی ندارد و صرفا بیان چیزهایی است که تجربه کرده ام. انسان عجیب است.قوی ترین مخدر همان مغز انسان است نه آنچه که استعمال می کنند.آنقدر غرق در رویایت می کند که وجه تمایز آن را با واقعیت از دست می دهی و خودت را در میان انبوهی از سکانس ها و شات ها می یابی که نمی دانی کدامشان واقعی است و کدامشان دروغین.خیال!خیال هم همین است.از شگرد های همین مغز است.می خواهد واقعیت را لمس نکنی.شاید می خواهد کمکت کند تا درد را کمتر حس کنی اما نمی داند این بدترین نوع خیانت است.آدمی به خودش خیانت می کند!در مرتبه بعدی،دلبستگی قوی ترین مخدر است.البته می توان آن را هم به نوعی به مغز ربط داد.مغز با آن هورمون های عجیب و قریبش و تمایل وصف ناشدنی اش در بازی با سروتونین و دوپامین و هزار تا چیز دیگر.عجیب است دیگر نه؟هرچه می خوریم از آن دو گردوی خاکستریِ بالای سرمان است.

در نهایت برای جمع بندی(که شاید احمقانه و بی ربط به نظر برسد)باید بگویم که مفهوم خوابم به معنا و مفهوم blinding lights د ویکند بی شباهت نباشد!

https://www.tarafdari.com/node/2076989



کابوسخوابدلنوشتمتننویسندگی
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید