ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسف
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

قرارمون

انگار بعد از اون، این نبضِ دیگه تند تند نزد. قرار گذاشتیم هر سال همین موقع، بیایم کنار این درخت بشینیم و وانمود کنیم اولین باره. درخت خیلی بزرگه و ماهم هرسال یادمون میره مشخص کنید کدوم سمتش بشینیم، واسه ی همین تا میایم همدیگه رو پیدا کنیم، میگذره و شب میشه. اما خب، باز خوبه که شبو داریم.
ما نمیخواستیم از هم جدا شیم، اشتباهه ما این بود که فکر میکردیم برای همیم، یا شاید حداقل یکی ازما، برای همین تصمیم گرفتیم. کاش از اون اول میفهمیدیم یکی از ما بوده. این که اجازه بدی جایِ اشتباهی احساساتت رشد کنن بزرگترین ضربه ایه که میتونی به روحت بزنی. میدونی، بعضیا یه رودِ گرم و دنج از خودشون بهت نشون میدن، یه جای ابدی و راحت، تو ام ساده ای خب، زود گول میخوری و اجازه میدی احساساتت مثل بچه ی چند ساله و کوچولو اونجا بازی کنه، فارغ از این که اون رودخونه هه فصلی بوده و اون شرشر و آبی بودنش فقط واسه چند وقت بوده. اما دیگه مگه میشه به اون بچه فهموند که اینجا دیگه خشک شده و جایی واسه تو نیست؟
رودخونه تقصیری نداره، اون بچه هم تقصیری نداره، من فکر میکنم مقصر تویی که نتونستی یک رودخونه ی فصلی رو از یه جریانِ آبِ دائمی تشخیص بدی.
حالا با این همه احساسِ تلنبار شده رووی دستم چیکار کنم؟ میرم و به هر کس که سر راهم دیدم یکم میدم، میرم و به هرکسی که دیدم التماس میکنم یکم از این ها رو نگه داره، چون من نمیتونم کنترلشون کنم.
روز اولی که دیدمش، اینجا پای این درخت نشسته بودم و کار خاصی ام نمیکردم. اومد نشست کنارِ من، زل زد تووی چشمای من، منم نتونستم جلوی اون بچه کوچولو رو بگیرم، تا غرقِ موجایِ گرم و زیبایِ نگاهش نشه. بعضی وقتا فکر میکنم اگه آب نبود، غرق شدنی هم نبود؛ اما خب میدونی مسخره ست.
بهش گفتم این حسی که آدم هی دوست داره غمگین باشه چیه؟ گفت افسردگی. اصلا انتظارشو نداشتم، خنده م گرفت. گفت بعضی وقتا آدم اونقدری جلویِ آدم چیز هست، که میزنه زیرِ دلش. جمله ی عجیبیه اما مثل یه کرم میمونه. مغزِ آدم با زجر کشید جاهای خالیِ کمبودِ احساساتی رو پر میکنه، که داره به خاطرشون زجر میکشه؛ انگار اگه داخلِ یه چرخه بندازتش، هیچوقت دیگه مجبور نمیشه به تهش فکر کنه و تصمیم بگیره. برای همینه که شل نمیگیره، برای همینه که فکر کردنِ بیش از حد رو انتخاب میکنه.
بهم گفت وانمود کنیم اولین باره، خوشحال شدم و قبول کردم. بهم گفت بیا تا شب دنبال هم بگردیم و دم دمای غروب همدیگه رو پیدا کنیم تا قشنگ تر باشه، خوشحال شدم و قبول کردم. داشتم به این فکر میکردم که اگه هزارتا پیشنهاد دیگه هم میداد، خوشحال میشدم و قبول میکردم، اما من تا به حال هیچ پیشنهادی ندادم.

- بعضی وقت ها فکر میکنم اگه اون روز زیرِ اون درخت کسی نمیومد و به حالِ خودم بودم چه اتفاقی میفتاد. میدونی، شاید خاطراتِ کمتری داشتم اما خب احساس میکنم راحت تر بودم.

+ راحت بودن مال احمقاست. هرچی حس ببینی تجربه ست دیگه، کی به کیه، چاقو که نخوردی، چند سال دیگه همش یادت میره.

- خب تا چند سال دیگه خیلی مونده، من چیکار کنم تا آخه دیگه بهش فکر نکنم.

+ احمق جون، تا وقتی 364 روز کامل بشینی زیر این درخت و منتظر اون یه روزِ باشی، مگه میشه بهش فکر نکنی؟ بلند شو برو به زندگیت برس.


مثل این که پرنده هه اعصابِ حرف زدن نداشت.

داستانداستان کوتاهغمرمانپرنده
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید