پلوتون!pluton
پلوتون!pluton
خواندن ۱۲ دقیقه·۷ ماه پیش

-سیــَهـ قبــاد مـن-

دم غروب بود و آسمان سرخ‌رنگ شده بود. قباد روی پاهایم خوابیده‌بود و سرش را نوازش می‌کردم. تا چشمش به آسمان سرخ افتاد، گویی فهمید که وقت رفتن است. از روی دامن سبزرنگم سرخورد و با سرعت، خود را به در رساند و خارج شد.

غروب نه‌تنها وقت رفتن قباد را مشخص می‌کرد؛ بلکه وقت شام را هم معین می‌کرد.

«اون گربت دوباره از دستت فرار کرد؟!»

لبخند کوچکی زدم و سرم را به تایید تکان دادم: «ولی خیلی دلم می خواد بدونم کجا می‌ره.»

مامان، ظرف غذا را به دستم داد و گفت: «خب اگر انقدر دلت می‌خواد بدونی کجا می‌ره، باید یه روز دنبالش بری.»

ساعت ها گذشته بود و دیروقت بود، خودم را روی تختم رها کرده بودم که گربه سیاه مرموزم، برگشت. خودش را روی تخت، کنارم، رها کرد و به بدنش کش و قوسی داد. شکمش را نوازش کردم.

«هرجا رفته بودی؛ معلومه الان خیلی خسته‌ای، قباد خان.»

حرفم را در دلم کامل کردم: «ولی فردا می‌فهمم کجا می‌ری.»

ولی کاش هیچگاه این‌حرف را نزده بودم؛ کاش هیچوقت مادر این‌ فکر را در سرم ننداخته بود؛ که شاید الان قباد زنده و کنارم بود. بی‌دلیل نیست که می‌گویند هرچه کمتر بدانی راحت تر زندگی خواهی‌کرد.

هرچه که بود؛ فردایش، تا قباد از در بیرون رفت؛ من هم شال بافت‌ام را روی شانه هایم انداختم و از کلبه بیرون زدم. با فاصله از او راه می‌رفتم. از روستا خارج شد و به طرف جنگل آن‌طرف جاده رفت. انکار نمی‌کنم که در آن تاریکی، از رفتن به جنگل، آن‌هم با یک گربه مرموز، ترسیده بودم؛ ولی انگار کنجکاوی‌ام مرا هدایت می‌کرد.

کمی داخل جنگل، تپه کوچکی هیزم سوخته، روی هم آوار شده بودند؛ و کنده‌های درخت- که برای نشستن بود، دور هیزم‌های سوخته گذاشته بودند؛ انگار کسی قبلا آنجا بوده.

هر لحظه که می‌گذشت، چشمانم، شاهد چیزهایی می‌شد که در مخیله ام نمی‌گنجیدند. انگار پاهایم تهی از هر نیرویی می‌شدند که تا آن لحظه، سرپایم نگه‌ داشته‌بود. سایه‌های سیاه رنگی دور تا دورش را گرفتند؛ به طوری که دیگر دیدن قباد ممکن نبود. سایه ها بزگتر و بلندتر شدند. سایه ها دور خود می‌پیچیدند و بعد، رعد و برقی در میانشان شکل گرفت که جنگل تاریک را لحظه‌ای، به روشنایی روز فرو برد. وقتی نورها از بین رفتند، دیگر گربه‌ی سیاهم آنجا نبود؛ بلکه جایش را به انسانی داده بود.

پسری جوان، با قامتی بلند و موهایی به تیرگی آسمان بالای سرم. پالتو مشکی بلندی به تند داشت که دستانش را در آن‌ها فرو کرد. اخم ریزی، با ردی از غم و نگرانی، بر پیشانی‌اش نشسته بود. به رو به رو خیره شده‌بود؛ انگار که بی‌صبرانه منتظر کسی است.

کلافه، چمن زیر پایش را، کمی لگد‌مال کرد. در جنگل چرخی زد و هیزم تازه جمع کرد. و من از ترس اینکه او مرا ببیند، از جایم تکان نخوردم. روی یکی از کنده‌ها نشست و هیزم‌ها را آتش زد.

یواش‌یواش گربه‌های دیگری هم آمدند و آن‌ها هم، مانند قباد، به انسان تبدیل شدند؛ بعضی از آن‌ها دختران جوان زیبایی بودند. همه‌شان روی کنده‌های درخت، دور آتش، نشستند.

قباد، سه تاری از کنارش برداشت و شروع به نواختن کرد. صدای نواختنش هرکسی را مست می‌کرد؛ انگار که آن صدا زمینی نبود. اوایلش جوانان دورش فقط با او همخوانی می‌کردند؛ اما آرام آرام بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند. حلقه ای دور آتش تشکیل دادند و می‌رقصیدند. قباد هم پشت سرشان نشسته بود و هربار اهنگش گوش‌نواز و زیباتر می‌شد.

اخر شب بود که بساط شادی شان را جمع کردند؛ آتش را خاموش کردند؛ و از آنجا رفتند. قبل از اینکه کسی ببیندم، شروع به دویدن کردم.

هنوز از جنگل خارج نشده بودم که پایم به سنگی گیر کرد و زمین خوردم. درد در بدنم پیچید؛ ولی ترسناک‌تر صدای مردی بود که بی‌شک قباد بود. حتما حالا در همان آتش می‌سوزاندم تا شاهدی برای عجایب‌شان نباشد.

درد که هیچ، ترس است که بی‌رحمانه جلوی تکان خوردنم را می‌گیرد. صدای آن مرد بیشتر جان می‌گرفت: «تیدا!»

دستش که روی شانه‌ام قرار گرفت؛ جیغ خفه‌ای کشیدم. از روی زمین بلندم کرد؛ اما از ترس خودم را عقب کشیدم. کنارم نشست و با نگرانی نگاهم کرد. نمی‌دانم نگرانی برای خودش یا من.

«اینجا چیکار می‌کنی، تیدا؟»

صدایم می‌لرزید: «قول می‌دم به هیچکس هیچی نمی‌گم؛ فقط بذار برم؛ نکشم. قول می‌دم؛ به هیچکس نمیگم چی دیدم.»

دستش را رو شانه ام گذاشت و نگاهش رنگ محبت گرفت: « تیدا جان من، چی می‌گی؟!»

مرا در آغوش کشید: «نترس عزیزکم!»

بلند شد. دستم را گرفت و کمک کرد بلند شم. حرفش هنوز کاملا آرامم نکرده بود. دستانم می‌لرزید و دهانم خشک شده بود.

مرا دنبال خودش کشاند.

«تیدا، هیچکس نباید بفهمه تو امشب چی دیدی؛ خب؟ اگر کسی بویی ببره، اتفاق بدی می‌افته.»

فکرکردم منظورش از اتفاق بد، کشتن من است؛ ولی انگار که ذهنم را خوانده باشد، حرفش را ادامه داد: «منظورم از اتفاق بد اینه که، ممکنه مردم همه ما رو بکشن؛ همه ما گربه ها رو؛و ما هیچکدوم این رو نمیخوایم.»

فقط سرم را تکان دادم. به کلبه که رسیدم مادرمچم را گرفت.

«کجا بودی تیدا؟»

«رفته بودم دنبال قباد. می‌خواستم ببینم کجا می‌ره.»

با کنجکاوی نگاهم کرد: «خب کجا می‌ره؟»

«می‌ره جنگل برای خودش می‌گرده.»

با تعجب نگاهم کرد:«همین دختر؟! خب چرا لباسات انقدر خاکی و کثیفه؟»

کلافه لب زدم:«خب مادرمن، جنگله دیگه! پام گیرکرد به سنگ خوردم زمین.»

از فردای آن روز، هرشب با قباد به جنگل می‌رفتم و کنارشان می‌نشستم و حتی در شادی شان شریک می‌شدم. شب اول گربه‌ها از حضورم ترسیدند؛ اما قباد به آن‌ها اطمینان داد که فرد قابل اعتمادی هستم.

آرام آرام حسی در دلم شکل گرفت که اشتباه بود. در اصل حسی دوطرفه بود؛ اما به هرحال، اشتباه بود. عشق برای ما چیز اشتباهی بود. او یک گربه بود و من انسان. چیزی که در دلم شکل گرفته بود، روز به روز بیشتر رشد میکرد؛ و مانند پیچکی، قلبم را دربر می‌گرفت. اما واضح بود که عشق ما، سرانجامی ندارد!

قباد، دستش را دور شانه‌ام حلقه کرده‌بود و به سوی کلبه قدم برمی‌داشتیم. از راهی می‌رفتیم که قباد خود آن را کشف کرده بود؛ از آن راه دیرتر به کلبه می‌رسیدیم و وقت بیشتری برای کنار هم بودن، داشتیم.

در میان راه، قباد ایستاد. انگشت سبابه اش، از میان شاخه های در هم تنیده درختان، ماه را نشانه گرفت؛ البته فقط بخش کوچکی از ماه را!

«تیدا، ببین! ماه امشب خیلی بزرگه؛ خیلی بزرگتر از چیزی که باید باشه!»

دستم را گرفت و مانند پسر بچه‌ای هیجان زده، دوید. از هیجان بچه‌گانه‌اش خنده‌ام گرفت و دنبالش دویدم.

بیرون جنگل، با ذوق چشمانش را به ماه دوخته بود. ماه، خیلی بزرگ بود؛ انگار سیاره‌ای غول پیکر، بالای سرمان قرار گرفته بود.
دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و مرا در آغوش کشید: «ماه امشب قصد داره خودنمایی کنه. ولی نمی‌دونه یه خانم خیلی جذاب‌تر همه رو مجذوب خودش کرده.»

گونه‌هایم سرخ شدند و خندیدم. پیشانی‌ام را بوسید و لبخند شیرینش را نسار چشمانم کرد؛ لبخندی که بجای اینکه خوشحالم کند، باعث شد چیزی در دلم فرو بریزد و استرسی عجیب بگیرم. انگار قباد هم متوجه دگرگونی حالم شد؛ لبخند روی لبش ماسید و نگرانی در چشمانش موج زد.

«چیزی شده، عزیزم؟»

سرم را به طرفین تکان دادم و از آغوشش بیرون آمدم.

« بهتره بریم قباد. دیره!»

فقط سرش را تکان داد. در کسری از ثانیه به کالبد گربه اش برگشت. با جهشی بلند به آغوشم پناه برد و در میان درستانم جا خوش کرد. همان‌طور که دستم را میان موهای کوتاه بدنش فرو می‌بردم و آرام نوازشش می‌کردم، با قدم‌های آرام و گویی از سر اجبار به طرف روستا می‌رفتم.

هر قدمی که برمی‌داشتم سنگین تر از قدم پیشینم بود؛ انگار نیرویی سعی داشت مرا از بازگشتن به روستا منصرف کند.

از در پشتی که درست به روی اتاق من باز می‌شد، وارد شدم. در میان تاریکی اتاق که شمع ها کمی روشنش کرده بودند، مادرم را دیدم که روی تخت نشسته بود و سینی غذایی هم روی میز اتاق بود.

لبخندی به رویم زد و با ضربه دستش به جای خالی کنارش روی تخت اشاره کرد: «بیا بشین، دخترم.»

متقابلا لبخندی زدم و کنارش نشستم. به قباد نگاهی کرد و بعد، نگاهش را روی صورتم کشاند.

«قرار بود فقط یه روز دنبالش بری تا بفهمی کجا می‌ره؛ ولی حالا هر روز خودتم باهاش می‌ری.»

«خب، جاهای با صفایی می‌ره؛ دلم باز می‌شه. یه بار رفتم و دیگه دلم نمی‌آد نرم.»

لبخند عمیق‌تری زد: « پس باید یه بار منم با خودت ببری. حالا بیا شامت رو بخور و زود بخواب.»

قباد را که آرام خوابیده بود روی تخت گذاشتم. سینی غذا را از روی میز برداشتم و جلویم رو تخت گذاشتم. البته که چندان گشنه‌ام نبود؛ چون قباد به اندازه کافی سیب‌زمینی کباب شده روی آتش به خوردم داده بود. لقمه اول را در دهانم نگذاشته بودم که هیاهویی از بیرون درهای اتاق شنیدم. مادر زودتر از من خودش را به در اتاق رساند و خارج شد و از پنجره های نشیمن کوچکمان بیرون کلبه را نگاه کرد. صورتش مضطرب شد. سریع از پنجره دور شد و فریاد زد: « تیدا بدو! فرار کن! قباد رو بردار و فرار کن!»

قباد که از سرو صدا ها بیدار شده بود، با تعجب نگاهم می‌کرد. قباد را از روی تخت قاپیدم و از اتاق خارج شدم. به طرف جنگل می‌دویدم. گه‌گاه دامنم زیر پایم گیر می‌کرد و سکندری می‌خوردم. پشت سرم را که نگاه می‌کردم، مردانی عصبانی که آتش و داس و چاقو و هر وسیله‌ای که با آن بتوان کسی را کشت، در دست داشتند و دنبالمان می‌آمدند.

خوب توانسته بودم از دستشان فرار کنم؛ اما از بخت بد، دامن بلندم این‌بار کار خود را کرد و به زمینم انداخت. قبل از اینکه حتی بتوانم درک کنم چه اتفاقی افتاده، تیری از ناکجاآباد، مثل برق و باد آمد و در قلب قباد فرو رفت. سایه‌های سیاه، اینبار با قرمزی خون ترکیب شده بودند؛ لحظه‌ای دور قباد چرخیدند و بعد ناپدید شدند؛ آرام و ساکت، بدون حتی رعدی کوچیک که دنیای سیاهم را روشن کند؛ دقیقا مانند لحظات آخر یک زندگی، یک عشق.

سایه‌ها ناپدید شدند و قباد، در کالبد انسانی‌اش، ظاهر شد. دستش را روی زخمش گذاشته بود-در حالتی که تیر میان انگشت حلقه و وسطش بود- و صورتش از درد جمع شده بود.

دستم را روی دست غرق در خونش گذاشتم. نگاهش را با عجز به نگاهم پیوند زد. دست دیگرم را در موهای مواج سیاهش فروکردم. اشک، مانند بارانی بهاری، صورتم را خیس کرده بود.

«طاقت بیار قباد. باید بریم. باید یه جوری از اینجا بریم قباد.»

صدایی ضعیف از دهانش خارج شد: «تیـ...ـدا»

نگاهم روی جمعیتی کشیده شد که شاد و خوشحال از کشتن موجودی که به نظرشان نحس و شیطانی بود. به روش محلی‌مان شادی و رقص می‌کردند و به این‌سمت می‌آمدند.

نگاه خیس و نگرانم دوباره روی چهره دردناک قباد نشست. با گریه و عجز التماسش کردم: «قباد، سعی کن بلند شی. باید بریم قباد؛ باید بریم»

«نـ..نمی‌تونم...تیدا.»

گریه‌ام شدت گرفت: «جون من قباد؛ تلاش کن. تو می‌تونی.»

سعی کردم اشک‌هایم را کنترل کنم و به قباد امید بدهم: «این یه زخم کوچیکه. چیزی نیست. تو قوی‌تر از این دردی؛ تو قوی‌تری عزیزِ تیدا.»

‌تلاشش را کرد؛ دست آزادش را تکیه داد به زمین و کمی نیم‌خیز شد. دستم را پشت کتفش گذاشتم و همان‌طور که نگاهم به آتش‌های رقصانی بود که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند، سعی کردم کمکش کنم تا بلند شود؛ اما جانی چندان نداشت؛ تازه آن‌جا بود که به خاطرم رسید، تمام تیرهای شکارچی بی‌رحم دهکده، آغشته به زهری است که ذره‌ذره، جانت را می‌گیرد.

آرام چشمانش را با پوست انگشتانم لمس کردم و به سوی گونه‌ی گرمش کشاندم. موهایم دور دستانی پیچیده شدند و با شدت به عقب کشانده شدم. سرم را که چرخاندم، با برادرم رو به رو شدم. جایی دور‌تر از قباد روی زانو نشاندم و مجبورم کرد شاهد مرگ او باشم.

«همش کار تو بود، نه؟! تو دنبالم کردی، فهمیدی و بعدش لو دادی؛ اره؟ هیچوقت نمی‌بخشمت، هیچوقت.»

خم شد و کنار گوشم گفت: « ببین، خوب ببین جادوگر کوچولو.»

دور تا دور قباد را حلقه‌ای از آتش گرفت. مردم روستا دور حلقه آتش حلقه‌ای بزرگ‌تر تشکیل دادند؛ دورش می‌رقصیدند و شعر‌های محلی می‌خواندند. با هر کلمه‌ای از آوازشان که ادا می‌شد، حلقه آتشین دور قباد هم تنگ‌تر می‌شد؛ تا جایی که آتش بدن قباد را فرا گرفت. لحظه‌ای بعد، آتش تبدیل به همان سایه‌های سیاه شد و رعد و برقی بزرگ و پر سر صدا زد.

مردم روستا ترسیده چندین قدم دور شدند و با رعد و برق دوم همه شان به‌طرف روستا فرار کردند؛ اما من همچنان خیره سایه‌های رو‌به‌رویم بودم که تیزی چاقویی گلویم را خراش داد.

«جادوگر هم باید کشته شه، وگرنه کل روستا رو سیاهی می‌گیره. همیشه می‌دونستم تو عادی نیستی. سیاهی قلب و جادوت رو از روز اول حس می‌کردم.»

اما با رعد سوم، او هم جانش را برداشت و رفت. من ماندم و سایه‌های سیاهی که قباد را فراگرفته بودند. با چهارمین رعد، گویا بدن قباد هم به سایه‌ای سیاه تبدیل شد و از میان درختان جنگل به هرکت درآمد و در افق ناپدید شد.

***

دسته چوبی اش را در دست فشرد. قلبش در یک لحظه سنگ شد و بعد با غم عظیمی که داشت خرد شد. او حالا تنها با خشم و نفرت که در سینه‌اش جریان گرفته بود، زنده بود. هر قدمش روی چوب‌های کف کلبه، صدای جیر جیری ایجاد می‌کرد. دستش را روی چارچوب در گذاشت و با چشمان یخی‌اش به برادر ناجوانمردش چشم دوخت؛ دیگر زندگی به او حرام بود.

با دو دستش دسته چاقو را محکم گرفت و بالا برد؛ بعد با یک ضرب او را در سینه برادرش فرو کرد. نفرتی که او را زنده نگه داشته بود، از قلبش رخت بست، در دستانش جریان یافت و به آرامی به از طریق چاقو به وجود برادر رفت و مانند زهری خطرناک او را کشت.

حالا دیگر حتی نفرتی هم نبود که تیدا را به بهانه انتقام، زنده نگه دارد. بدنش سرد و بی روح شد به زمین افتاد. و این پایان عشق کوتاه تیدا به گربه سیاهش بود که روزی در کودکی او را زخمی، میان گندم‌زار پیدا کرده بود.


-نوزدهمین طلوع فروردین هزار و چهارصد و سه-

پرنیـان مـقارئی


داستانداستان کوتاهداستانکعاشقانهافسانه
باهام بیا! بریم به دنیای رویاهامون...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید