وقتی خوشهی موشکها فروریخت اونقدر که غم و ناامیدی در ذرات معلق هوا دیده میشد خاک و خون دیده نمیشد. از اون بالا همه چیز را به وضوح میدیدم کودکان و زنان مستاصل و ترسیده که به خیابانها ریخته بودند و هر کدام به یک سو میدویدند و در حین فرار به خاک و خون کشیده میشدند.
صدای جیغ و همهمه و گریه، صدای مردانی که نعره میزدند و گریبان چاک میکردند .ساختمانهایی که آوار میشدند. پدران را میدیدم که بچههاشان را به آغوش گرفته و در کنارشان مادر که دو کودک دیگر را در آغوش دارد و کودک خردسالی که دامن مادر را گرفته، پریشان و حیران در حال فرار که ناگهان با فرو ریختن آتش هر ۵ نفرشان در نقشهی خیابان به زمین دوخته می شدند... درست مشابه فیلمها !
کودکان را میدیدم که از ترس چشمانشان در حدقه بیهدف میچرخید و در این آرامشِ دریده شده، بین جنازه ها به دنبال پدر و مادر خود میگردند.
آشکارا می دیدم اگر جنازهای آشنا مییافتند زندگی درونشان درنگ میکرد و از غصه همانجا ، پای جنازهای نشسته و جان می دادند.
خیابان خالی بود از حیات مثل ساختمان ها...
روی تلمبار جنازه ها فقط موج غلیظی از درد و غم بود و در لایهی دوم خاک و خون معلق در ذرات هوا با چاشنی باروت.
چند روز بعد من هنوز از آن بالا نسبتاً سرپا باز هم میدیدم و میشنیدم.
همه جا سکوت و تنها سوت موشک یا خط عبور گلولهای سکوت را می شکست و باز سکوت...
دیگر موجود زندهای یافت نمیشد تا صدایش را شنید حتی سگ و گربهای...
ناامیدانه به از زندگی از دست رفته مینگریستم که ستونی بتنی نزدیکم و در روی ناامیدیهام فروریخت. آواری روی بقیه آوارها.
اینجا در این خیابان چهار روزی میشود که شاهد توقف زندگیام و میدانم که دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد...
صدایی ضعیف میشنوم.
به قطع خیال است...
توهم تکرار صداهای خاطرهانگیز قدیم...
اما صدا قویتر میشود، گوش تیز میکنم صدای صحبت، صدای انسان میآید... صدای انسان زنده!
صدای خندهی ریز ریز میشنوم
باورم نمیشود. دلم میخواهد فریاد بکشم و بگم من اینجا هستم! اینجا!
کنار ستون بتنی فروریخته، همانجای قدیمی، بیاین! هنوز سالمم...
اما باید فقط صبر کنم تامنو پیدا کنن.
در دلم یکباره گرمای خورشید تابید و روشنش کرد.
صدا نزدیک شد، احمد بود.
حلما سمت راستش و نورا سمت چپش. صدای حرف پدر و دخترا می آمد وارد خرابهها شدن دستشان را از دست پدر جدا کردند، من را به پدر نشان دادن و دویدن سمت من.
احمد میگفت مراقب باشید اما بچهها سر از پا نمیشناختند تا به من رسیدن خسته و خاکی در آغوشم پریدن آب درونم لَمبَر زد و به بیرون ریخت و دوباره صدای زندگی درست مثل روز قبل از فاجعه...
#مشق_سوم