شبها میآمدی، وقتی خواب بودم.
هربار درخت جلوی پنجره را میگرفتی و به سمت نوک پنجههای کش آمدهی پیچک به دور چنار بالا میآمدی.
و میرسیدی به من !
جایی درست نقابل قاب پنجرهای که من پشتش ایستاده بودم و با مشت به شیشه میکوبیدم و اسمت را بلند بلند فریاد میزدم که ببینیام، اما تو نه میدیدی! نه میشنیدی! فریادهای من انگار زیر آب بود، همگی صامت.
آنگاه تو، دست در لانهی پرندهای که تازه تخم گذاشته بود میکردی، کمی دانه به دهان جوجه هایش میگذاشتی و آرام نوازششان میکردی و پرشان میدادی.
شبهای بعد باز پشت پنجره به انتظارت
میایستادم ، تو میآمدی.تلاش بیسرانجامم را از سر میگرفتم و تو جوجهها را یکی یکی میپراندی و میرفتی !
تا شب آخر...
تو آمدی بالا از پیچکی که خشک شده بود و دنبال لانهای میگشتی که باد زیرش افتاده بود. دوباره پشت پنجره برای دیدنت بال بال زدم.
با تمام رمق به شیشه میکوبیدم اما با هر فریاد خودم را خستهتر میکردم ! هیچ صدایی از دهانم بیرون نمیپرید.
در بین تقلایم چشمم به دستگیرهی پنجره افتاد. که تا ان لحظه ندیده بودمش!
پیچاندمش، پنجره گشوده شد. دستم را دراز کردم سمتت من را دیدی، دستم را گرفتی و با هم پریدیم...