آنها برای هم مُردند، آنها نمیخواستند برای هم بمیرند اما مجبور به انجام این کار شدند. این کار از خودکشی راحتتر بود: کشته شدن به دست کسی که دوستت دارد و کشتن کسی که تو او را دوست میداری.
اینطوری همه چیز راحتتر پیش میرفت، دلیلش هم ساده بود زیرا آنها نمیدانستند که با دوست داشتنشان باید چه کاری بکنند؟ یکی یک سر دنیا و دیگری سر دیگر دنیای بود و فرضا هم که نزدیک بودند به احتمال زیاد باز هم نمیدانستند که با دوست داشتنشان باید چه کنند. هماغوشی تنها، اصلا چیزی نبود که روحهای فرسوده آنها را به آرامش برساند، احتمالا بعد از آسایش جسم، رنج عظیم روحی با انرژی بیشتری شعلهور میشد، شکها، تردیدهای وجودی دوباره آنها را به گرداب خود میکشید و بدبختانه دیگری هم در این میانه گرفتار میشد و آن هم رنج میکشید که دیگر قوز بالای قوز بود. از اولش زاری و ناله و فغان بود، پس چه بهتر که همدیگر را میکشتند یا بهتر بگویم به دست دلدار خود کشته میشدند و ازین زندگی که تحمل خوشبختیاش از تحمل بدبختیاش راحتتر است، راحت میشدند.
اصلا تحمل خوشبختی و وصالِ دو یار از دوریشان غیرقابل تحملتر است، اصولا تحمل خوشبختی برای انسانها دردناکتر از بدبختی است. به گمانم که انسانها در اغلب موارد طاقت خوشبختی را ندارند. حقیقت این است که آدمها بهطور کلی از روابط عاشقانه وحشت دارند، عاشقی انگار چیزی است که نظم زندگی را به هم میزند و خرق عادت میکند و خرق عادت ترسناک است زیرا عاشقها میتوانند برای هم بمیرند. آدمها باید آدموار زندگی کنند، ازدواج کنند، بچهدار شوند، بدبختیهایشان را با همنوعانشان سهیم شوند تا همه بدانند بدبختند و رضایت خاطری بیابند اما مگر نه اینکه دو عاشق حاضرند برای هم بمیرند پس یعنی آنها قادرند نظم زندگی را به هم بزنند و تعریف جدیدی از خوشبختی و بدبختی ارائه دهند برای همین است که مردم از عاشقها بیزارند مگر در فیلمها و کتابها که رقت قلبی به آنها میدهد و جسارت ناکردهشان را برای لحظاتی در قهرمانان باز مییابند و چند صباحی از شر زندگی ملالت بارشان خلاصی پیدا میکنند.
بههمین خاطر بود که آنها بدون هیچ کلامی تصمیم گرفتند که به دست هم و برای هم بمیرند و مردند. این اتفاق بدون هیچ خون و خونریزیای اتفاق افتاد. او، محبوبش را زنده به گور کرد و دیگری هم دقیقا همین کار را برای دیگری انجام داد. آنها گورهای همدیگر را کندند و هر کدامشان با پای خودشان در گوری که دیگری برایش کنده بود رفتند و خفتند؛ البته نه این که این کار را واقعا انجام نداه باشند، بلکه روش انجام این کار خیلی سمبلیک بود.
یک روز هر دو با هم به این نتیجه رسیدند که بهتر است دیگر همدیگر را به یاد نیاورند و این باور آنقدر قوی بود که واقعا همدیگر را فراموش کردند. گویی که هرگز همدیگر را نشناخته بودند و با هم نرد عشق نباخته بودند، شیفته رویاها، صداقتها، صمیمیتها، مهربانیها و نگاههای پرمهر هم نشده بودند و بوسهها و لبخندهایی را با هم ردوبدل نکرده بودند. باید باور کنید که دیگر تحملش برای آنها و سایرین غیرممکن شده بود.
بعد از این تصمیم خیلی زود فغانهای عاشقانه و نالههای سوته دلانه پایان گرفت. زمین روی آرامش به خود دید. آرامش مرگبار فرارسید و همه از این آرامش خوشحال شدند. آنها در گورهای خود، همدیگر را فراموش کردند و به زندگی مردمان عادی بازگشتند. آنها برای رضای هم مردند و همدیگر را از تحمل بار طاقتفرسای بدبختی و خوشبختی عشق خلاص کردند، مردههایی شدند متحرک در میان سایرین، مثل سایرین.