تویی که تو نیستی

لعنت به روزی که دیدمت.

این جمله‌ای بود که از صبح تا شب در ذهن آذر، چرخ می‌خورد و یک دم آرام نمی‌گرفت. جمله‌ای که نمی‌گذاشت از خیلی چیزها عبور کند. جمله‌ای که نمی‌گذاشت فرهاد را شاید آنطور که هست ببیند.

آنقدر این جمله روزها در سرش پرسه زد که بالاخر امروز بر زبانش جاری شد:

_لعنت به روزی که دیدمت.

و لعنت بعدی را چنان جیغ زد که چهره‌ی بی‌تفاوت فرهاد هم در هم رفت. اما خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و با ژست خونسرد همیشگی‌اش گفت: چرا به روزی که همو دیدیم لعنت می فرستی؟ به روزی لعنت بفرست که بهم گفتی دوستم داری.

آذر به زنی از جنس نامش تبدیل شد. فریاد کشید: اره. اره. واقعا لعنت به زبون من. لعنت به دلی که برای ژست‌های مسخره‌ی تو لرزید. فکر کرد تو آدم حسابی هستی. اصلا لعنت به من. به منی که هفت سال از عمرم رو با تو هدر دادم.

فرهاد که گویی هیچ درکی از آتشی که به دل آذر انداخته نداشت، گفت: تمومش کن این کولی بازی هاتو. میدونی که چقدر بدم میاد از جیغ و داد. همه چیز رو با حرف میشه حل کرد.

آذر با تمسخر گفت: حرف؟ حرف؟ انقدر این کلمه بین من و تو گنگه که نمی‌دونم چی بگم. تو اصلا مگه می‌فهمی من چی می‌گم که حرف بزنیم؟ فقط عین یه دستگاه حرفای خودت رو از اول تکرار می‌کنی. حالم داره به هم می‌خوره از هفت سال تکرار و تکرار...

فرهاد کلافه پوفی کشید و گفت: خب تو بگو چیکار کنیم؟

آذر مستاصل می‌شود. تا حرف از تصمیم‌گیری برای این منجلاب می‌شود، بیش از پیش دست و پا زده و در آن فرو می‌رود.

_من... من....نمی‌دونم. اگر می‌دونستم که خب انجامش می‌دادم.

پوزخند صدادار فرهاد روی اعصابش خط انداخت. صدایش هم در پی‌اش گوش‌هایش را خراش داد: تو اصلا می‌فهمی خودت چی می‌خوای؟

آذر این را بیش از هر چیزی می‌دانست. او فرهادی را می‌خواست که هر روز برای سرکار رفتن از ذوق دیدارش، از خواب بیدار می‌شد. حین کار زیرزیرکی می‌پاییدش و با هر برخورد و صحبت با او، قند در دلش آّب می‌شد. شاید همان فرهادی را می‌خواست که در سرش ساخته بود. همان فرهادی که توهمی بیش نبود و در واقعیت وجود نداشت. اما آذر او را می‌خواست. فقط او. این را خوب می‌دانست.

و این حرف‌ها در سرش می‌چرخید و اشک از چشمانش جاری می‌شد.

ملیکا اجابتی