برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
همش یه خواب بود ؟
زندگی خیلی جالبه .هر ثانیه میتونه با ثانیه بعدی فرق داشته باش .فقط یه تغیر کوچیک میتونه همه چیزو تغیر بده و این درحالیه که ما بی خبر از این تغیر توی اتوبوس به سمت مقصدمون نشستیم .درست مثل علی .
ما هیچ وقت از اینکه توی دل ادم های که کنارمون هستن چه میگذره خبر نداریم .همونطور که هیچ کسی توی اتوبوس از غوغای که توی قلب علی هست خبر نداره .علی یه سرباز قد بلند با موهای تیر چشم های تیر تر از موهاش .ردیف سوم اتوبوس، کنار یه پیرمرد نشسته .پیرمرد وقتی علی کنارش نشست شروع کرد براش از زندگیش گفتن .اینکه چقدر سختی کشیده و اینکه هنوز همه چقدر همه چیز سخته .پیرمرد به علی گفت که وقتی جون بوده عاشق یه دختر روستایی میشه و شهر رو رها میکنه و میره توی روستا زندگی کنه .توی یه خونه کار پیدا میکنه و یکبار برای همیشه شانس در خونش رو میزنه و صاحبخونه اونقدری مهربون بوده که قبول میکنه برای خواستگاری اون دختر همراهیش کنه .علی بی صدا به حرف های پیرمرد گوش داده بود و هر از چندگاهی سری تکون میداد .با خودش فکر میکرد اگه به پیرمرد نگفته بود داره برای دیدن دوست دخترش به شهر میره ایا اون پیرمرد هیچ وقت بحث داستان عاشقانش رو پیش میکشید یا نه .در هر صورت از یه جای به بعد علی دیگه گوش نمیکرد .نمیتونست صدای مرد رو بشنوه .صدای خنده های نازنین رو میشنید .از یه جای به بعد که به نظر میرسید داستان پیرمرد تموم شدا چشم هاشو بست و تمام احتمال های ممکن رو از جلوی چشم هاش گذروند.
"نازنین خوشحال میشه" یا "نازنین گریه میکنه از خوشحالی "یا نازنین بغلم میکنه و بهم میگه دوستم داره".همونطور که درحال خیال پردازی بود به خواب رفت . پشت پرده ی چشم هاش یه نمایش به پاشد .نمایش یه احتمال .روای قصه پیرمردی بود که کنار دستش نشسته بود .صدای پیرمرد شروع کرد به روایت نمایش:
"و اون پسری که اسمش علی بود از اتوبوس پیاده شد .بچه بیچاره خوشحال بود و بود هیجان داشت .کیفش رو از صندوقِ اتوبوس برداشت و به همراه کادویی که تمام محکم ،مثل اینکه بچش باشه توی بغلش نگه داشت به سمت تاکسی ها رفت . هزینه تاکسی براش گردن تموم میشد اما با خودش فکر کرد ارزشش رو داره به هرحال تولد کسیه که دوستش دارم نباید دیر برسم .
حالا صحنه عوض میشه .علی توی تاکسی نشسته و به بیرون نگاه میکنه .هرچی سرعت تاکسی بیشتر میشه، تپش قلب علی هم بیشتر میشه .دوست نازنین گفته بود قراره یه تولد کوچیک توی کافه ی باشه که همیشه اونجا جمع میشن .علی دلش میخواست قلبش اروم بگیره اما هیچ راهی نبود حتی صحبت های راننده تاکسی هم باعث نشد حواس علی از هیجانی که داشت پرت بشه .
صحنه بعد ،علی به کافه میرسه .دم در کافه وسایلش رو پیاده میکنه و به سمت در کافه حرکت میکنه .تقریبا به موقع رسیده .احتمالی خیلی از تولد رو از دست داشته باشه چون قرار بود ساعت ۶ جمع بشن و الان ساعت ۸عه اما علی میدونست همیشه این حتمال هست که یه سری دیر تر برسن و همه چیز به تاخیر بیوفته پس از خدا خواهش کرد این شانس رو بهش بده که همه دیر اومده باشن .به در کافه رسید .ولی چیزی دید .چیزی که باعث شد قلبش دیگه نزنه .نفس بند اومد .صحنه رو به رو نازنین بود اما فقط یک نفر کنارش بود .دوست علی.در اغوش هم نشسته بود و حتی از دور هم میشد فهمید خبر های هست .علی چشم هاش تار شد اما سعی کرد قدمی برداره و به سمت جلو حرکت کنه . نازنین با دیدن علی شوکه شد .بلند شد اما حرفی نزد .علی کادو رو روی میز قرار میده و به چشم های نازنین نگاه میکنه ."
و اینجا علی از خواب بیدار میشه .پیرمرد به شونه هاش میزنه که پسر بیدارشو رسیدیم .علی از جاش بلند میشه .به سمت در اتوبوس میره .خوشحاله که همه چیز خواب بوده .وسایلش رو از صندوق برمیداره و به سمت ایستگاه اتوبوس های بین شهری حرکت میکنه .
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشقتم♡!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدونِ انگشت [داستان کوتاه]
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور پدرتون رو ملاقات کردم